پَس کوچه

کسی نمیشنود ما را، اگر که رویِ سخن داری و درد حرف زدن داری به گوش های خودت رو کن

پَس کوچه

کسی نمیشنود ما را، اگر که رویِ سخن داری و درد حرف زدن داری به گوش های خودت رو کن

۳۰
آذر


وقتی "غم‌نومه" می‌خواند،

دوست دارم حنجره‌اش باشم،

گوش‌های تو باشم،

جریانِ به غلیان در آمده‌ی خونِ خودم باشم که در رگ های تو خودش را به دیواره های قلبِ مبارک‌ات می‌تپاند!

تو همان حریمِ امنِ ماندن‌ای!

تو ممکن‌ترینِ غیر ممکن‌های آفریده شده‌ای!

تو مومن‌ترینِ خونِ قناری‌های سر ریز شده از وجودِ مسلخ دیده‌ی منی!

و من اشک‌های ابرِ باران دیده‌ام را، تنها و تنها فقط نذر شانه‌های تو می‌کنم! 

نا امیدی‌های‌مان به دستانِ تو امید شده‌اند هر بار؛
هزاران بار...!

" منُ تو؛ آبروی مونده‌ی باغ‌ایم

  • زهرا فلسفی
۱۹
شهریور

امروز چهارشنبه است.


ولی ما شب را منتظر مهمان نمی‌مانیم دیگر.


تو فردا برای شکنجه شدن به بیمارستان نمی‌روی.


امشب تختم را برای خوابیدنت نو نوار نمی‌کنم.


نصفه‌شب نمی‌آیید بمانید پیشِ ما.


دیگر کپسول اکسیژنت گوشه‌ی اتاقم نیست.


دیگر شب پائین پایت نمی‌خوابم؛


صدای نفس هایت را نگران گوش نمی‌دهم،


شاهد تنگیِ نفس‌ات نیست این چهارشنبه شب دیوارِ اتاقِ من!


دیگر از درد،

 

بدن نحیفت نمی‌پیچد بِ هم،

 

روی زمین تاب نمی‌خورد، نمی‌لرزد.


دیگر نمی‌نشینی پشت میزِ ناهار خوری کِ نماز بخوانی.


زنگ نمی‌زنی بِ من بپرسی "پس کجایی دلم تنگ شده برات"


من هم نمی‌توانم زنگ بزنم بگویم دلم تنگ شده برات عزیزمِ خوشگلم.


دیگر موهایت را خودت کوتاه نمی‌کنی کِ بگویم "چقدر جذابُ دلبر شده‌ای"


حنا نمی‌آوری بگویی کف پا و انگشتان دستت را حنا بگذاریم برایت.


نیستی کِ برایت چایِ سبز دم کنم.


نیستی و دیگر دلم بِ خانه‌تان نیست؛ چون تو دیگر نمی‌آیی در چهارچوبِ در بِ استقبالمان و کسی نیست غر بزند بِ سرمان کِ چرا دیر رسیده‌ایم؛

 

کسی نیست منتظر ما باشد تا غذا بپزیم چون از دیشب نَ چیزی خورده‌است و نَ ساعتی خوابیده‌است...!


تو قرار بود دستت خوب شود برایمان برقصی.


تو قرار بود کِ بیایی خانه‌ی ما شلوغش کنی حسابی.


قرار بود جهازِ من را ببینی کِیف کنی بِ قولِ خودت.


آخ کِ چقدر داغت سنگین است.


چقدر نبودنت خالی کرده‌است فضای پیرامونِ ما‌را.

...


این گل را تو چیده‌ای برای من،


پائیزِ گذشته،


همان روزی کِ شب‌اش نفس‌ات برید،


همان روزی کِ فریادهایت را برای درُ دیوارِ بیمارستانِ آتیه باقی گذاشتی بِ یادگاری° تلخ.


منم ذوقت را از آن روز چسبانده‌ام جلوی چشمانم.


دلم برای مهربانیِ قشنگ‌ات تنگ شده است،


دلم برای صدای خنده‌هایت کِ سال‌هاست در خانه‌ی ما طنین نینداخته‌است تنگ است.


دلم می‌خواهد یکبار دیگر محکم بغلت کنم بدونِ اینکه درد وجودت را بگیرد.


دلم می‌خواهد صدایم کنی بگویی "عاشقتم".

یادت هست چقدر قربانِ ریختِ ما می‌رفتی؟

قرار بود بچه‌‌ی من را خودت بزرگ کنی همانطوری کِ خودم را بزرگ کردی.

چ شد قرار هایمان پس؟

در دنیای بدونِ مادر چطور می‌شود بچه‌داری کرد اصلن؟

دلم تنگ‌است برایت مادرِ زیبای من؛ عزیزم!

 



 

  • زهرا فلسفی
۲۵
خرداد

روی پوستِ خاکستری ام کریستال های یخ نشسته است،

مژه هایم مزین به لوستر های قندیل گونه شده اند،

سرم را برداشته اند چسبانده اند متصل به ریه ها؛ گردنم را زده اند!

استخوان های قفسه ی سینه را یکی یکی تنگ تر کرده اند؛ شش هایم باد کِ می شوند به زور خودشان را به دیواره ی سینه می فشُرند؛ نفس ام تنگ است!

عضلاتم رشته به رشته درهم تنیده شده اند و منقبض؛ جوری کِ نمی شود این تُنگِ تنگ را ذره ای جنباند!

این تنه ی خشکیده را نشانده اند لبِ پرتگاه تا به تقه ای پخشِ زمینش کنند؛ خورد شود!

  • زهرا فلسفی
۲۱
خرداد

حوالیِ زادروزم پرسه می زنیم؛

روزِ بِ دنیا آمدنم را کِ حضار هر بار برایم تعریف می کنند معترف اند کِ شما از شادیِ سرریزِ دختر دار شدن سر از پا نمی شناختید.

از آن روز است کِ سهمِ گسترده ای از اشک ها و لبخند هایتان بِ نامِ من شده است!

دوست دارم از شما زیاد بنویسم؛

بی دلیل، بی مناسبت.

دوست دارم مدام و همواره در گوشِ جهان اسطوره ی نجات دهنده ی خود را ستایش کنم،

بدانند همهِ؛

اگر امروز من می توانم بخندم،

اگر سرم سلامت روی تنم ایستاده است،

اگر روحم مجالِ پریدن از ارتفاعات بلند را دارد،

اگر قامتِ آرزوهایم تا ماه رسیده است،

اگر نهالِ وجودم نشکسته است،

از برکتِ وجودِ تنومندِ شماست کِ پا بِ پای قد کشیدنِ من دست های حمایت گرش را هرگز از کنارِ من نکشیده است!

این چکیده ی احساس را نوشتم اینجا تا عالم بداند تا ابد قدردانِ تپش های پر محبت قلبِ شما خواهم بود!

 

بعد التحریر:

پدر اگر "پدر" باشد؛ دختر را روی دستانش بِ عرش می نشاند!


 

  • زهرا فلسفی
۲۹
ارديبهشت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • زهرا فلسفی
۰۸
ارديبهشت

خدای عزیزِ من،

معبودِ جاری در تمامِ ذراتِ دنیا،

ای کِ مهربانی ات در رگ های ما از مسیرِ قلب بِ تمامِ سلول هامان جاری است،

بارقه های نورِ بخشنده و گسترده شده ات را می بینم کِ اطرافِ جهانِ کوچکِ ما را احاطه کرده است،

دستِ حمایت کننده ات را حس می کنیم بر شانه های بِ لطفِ تو استوارِ مان،

می دانیم خورشیدِ یک روزِ زیبا در آینده ای نزدیک را نشان کرده ای کِ با موسیقیِ بر هم خوردنِ بالِ قدسیان طلا بپاشد بر پیکره ی زندگی مان،

می دانیم تو در آینده منتظر ای،

می دانیم کِ از دیروز بِ تحققِ فردایی پر برکت قسم خورده ای همانطور کِ رسیدنِ بهشتِ امروز را وعده داده بودی در گذشته ای تاریک بِ قلب های خاکستر نشسته مان،

ما عرش-بوسِ تو هستیم از این همه لطافت و زیباییِ آمده و نیامده کِ از نورانیت نگاه های مهربانِ تو بر سفره ی محقر ما گذاشته شده است.

حیف کِ ظرفِ عمر کوچک است و رحمانیتِ تو اقیانوسِ پهناور ای از سپاسگزاری را نیازمند است حال آن کِ سپاسِ ما بِ قطره هم نمی رسد...!

  • زهرا فلسفی
۰۶
ارديبهشت

ماه بِ خاطرِ هلالِ باریکِ با ارزش اش کِ در این روزها چشم ها بِ انتظارش سینه ی شب را می شکافند "ماه" شده است.

شُکر این آفرینشِ لطیفِ ظریفِ هنرمندانه ات را؛

کاش ما هم بِ نیمه ی مسیر کِ رسیدیم ظرفِ نورانیِ دل هامان همچو کیسه ی پر از نقره ی ماه پُر باشد!

می دانم کلماتت امسال قرار است سرِ جایشان بنشینند در حفره های جانم کِ سالِ گذشته همین حوالی شروع کردی بِ گرد گیری شان بِ نورِ حضور و رایحه ی عبور، در حالی کِ دست های منجمدِ خشک شده ام را بِ نوازش هایت گرمی می بخشیدی وُ چشم های بی حس شده ی مدت ها خیس نشده ام را آرام می چلاندیُ اشک می گرفتی تا قطراتِ گرمی مگر بر قلبم بچکند تا شاید امیدی-ایمانی-روحی از آن جوانه زند برای بارِ دگر بر خشک زارِ شکننده ی بی برکتِ من؛ پس جوانه زدم از نو بِ برکتِ تر شدنِ چَشم!

بخوانی کاش تا قدرِ ام سال بِ گوشِ جانم بارِ دگر نجوای قدرتمندیِ بی انتهایت را؛

کاش امواجِ آرامش ات بِ اعماقِ جانم راهِ نفوذ پیدا کنند و نلرزد دلم بِ اصواتِ برآمده از مشتیِ خاکِ گندیده ای کِ بِ زور می توان "انسان" نامیدشان!

بفهمم کاش "توانستن" های بی نقصِ تورا کِ این روزها من را بی بالِ پریدن، پرانده است بر بامِ زمین؛ فراتر از لمسِ ابر ها؛

رسانده ای دستِ خیالِ مرا بِ آن سوی نادیدنیِ ماه؛

در تاریکیِ بی نظیری نشسته ام زانوانم را جمع کرده ام در خودم و از پنهان ترین چشم اندازِ کائنات، لبِ مرزِ درخشنده ی قمر نشسته ام و بِ صدای نَفَس های ارزشمندِ دیگر ساکنِ نقره نشینِ آسمان گوش می دهم کِ الحق کِ همان طنینِ قدرتمندِ عظیمِ توست کِ تلاطمِ مشوشِ دریای جانِ مرا بِ آرامش فرا می خوانَد.

کاش در این ارزشمند ترینِ ایام، بکوبی این نقش را بر کالبد هامان تا بماند برای همیشه اثرِ شکست ناپذیر بودنِ مدامِ تو تا ساقه ی باریکِ خیالم را هرگز باز-شکستن در برابرِ هجویاتِ پوچ بافان دنیوی ممکن نباشد!

  • زهرا فلسفی
۲۸
اسفند

هر کسی فکر میکند باید برود مسافرت بگذارید برود،

بگذارید آزادانه جشن های خیابانی ابلهانه راه بیاندازند،

بگذارید بروند دید و بازدید و بگذارید آنها کِ موقعیت را درک نمی کنند آنها را بِ خانه بپذیرند،

اجازه دهید بروند خریدِ بی موقع و بی دلیل،

آنها را دربِ حرم های مطهر جلوی چشمِ ائمه رها کنید اجازه دهید فریاد بزنند و ویروس را با سرعت بیشتری پخش کنند،

اجازه دهید بمیرند و بکشند،

یکبار هم کِ ابلهان بِ دست های خود زیستنِ بی ارزشِ خود را داوطلبانه بِ درک واصل می کنند بگذارید این اتفاق میمون بیوفتد!

ما هم نشسته ایم در خانه هامان بدبختی هایی کِ بی خردیِ حکومت و مردمانِ تهی مغزمان برای سرنوشتِ بی گناهِ ما رقم می زنند را می شماریم و برای بعضی از ناکامی هامان اشک هم میریزیم و بدانید اگر از بی عقلیِ خودتان نمیرید از این ناله و نفرین هایی کِ سرتان می آید مغز هاتان خواهد گندید!

کاش همه تان بمیرید...!

این را وقتی دیشب در خیابان صد نفر از شما می زدند و می رقصیدند، با نامردیِ تمام طبقِ حکمِ عقل و صلاح دیدِ اجتماعاتِ آینده ی بشری و برای سلامتِ نسلِ امروز و عدمِ وجودِ نسلِ بی عقل و دیوانه تری کِ از شما قرار است زبانم لال تولید شود خواستم از ذراتِ عالم، کِ شاید طبیعت و ابزار آلات کشنده اش بِ لطفِ پروردگار برای منهدم کردنِ جسم های بی عقلتان ردیف شدند روزی!

 

نگرانِ داغی کِ بر دل پدر و مادر هاتان می نشانید هم نیستم؛ آنها عمیقن نشان داده اند کِ ن توانایی تربیت فرزند را داشته اند و نَ لیاقتش را!

این دردی کِ بِ گردن ما فشار وارد می کند تا بشکندش و این زخمی کِ با ناخن هاتان بر پیکرده ی مبهمِ آینده ی ما می اندازید را نمی توانم ببخشم!

فکر میکنم این حق الناسی است کِ بر گردن ما دارید و ما می توانیم آزادانه نبخشیمتان!



....


سلام!

چرا هیچ وقت نمی گویی اگر فقط یکبارِ دیگر انسانی یک انسان دیگر را عذاب دهد همه چیز را تمام می کنم؟

چرا هیچ وقت نمی گویی اگر یک نفر دیگر زاری کند چون انسان دیگری پایش را روی گلویش گذاشته، دو شاخه را از برق می کشم؟

امیدوارم این ها را بگویی، سر حرفت هم بایستی.

قانونِ سه بار ارتکاب جرم مساوی است با مرگ، تنها چیزی است کِ باعث می شود آدمیان رفتارشان را اصلاح کنند.

خداوندا، الان وقت سختگیری است.

ارفاق فایده ای ندارد.

سیل های مبهم و رانش های غیر شفاف دیگر پاسخ گو نیستند.

تحمل صفر.

سه جرم، اخراج.


" کتاب جز از کل _ استیو تولتز "

  • زهرا فلسفی
۲۴
اسفند

مولانای جان با حنجره ی همایونی:

 

 

ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم

 

تو کعبه‌ای هر جا روم قصد مقامت می کنم

 

هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری

 

شب خانه روشن می شود چون یاد نامت میکنم

 

گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم

 

گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم

 

گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنی

 

ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم

 

دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست

 

زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می کنم

 

ای چاره در من چاره گر حیران شو و نظاره گر

 

بنگر کز این جمله صور این دم کدامت می کنم

 

  • زهرا فلسفی
۲۲
اسفند

​​​​​​

 

پارسال این موقع دفترچه ام را برداشته بودم اولین تجربه ها و موفقیت های سال نودُ هفتم را می نوشتم و برای هر کدامشان ذوق می کردم، یک صفحه را هم جینگول کردم و آرزوهای کوتاه مدتی را کِ باید برای سالِ نودُ هشت برایشان تلاش میکردم و بِ دست میاوردمشان را لیست کردم.

از لیست اهداف و آرزوهای نودُ هشت یکدانه اش هم از قلم نیوفتاده است کِ هیچ، بخشی از آرزوهای بلند مدتم هم از زمان بیرون جهیده اند، کِ شُکر؛ از اینجا تا ماه!

اکنون زمان قفل شده است حوالیِ نودُ نُه!

و انگاری سال جدید کِ جلوتر برود قفل تر هم خواهد شد؛ همه چیزمان می خواهد بپیچد بِ هم؛ معلوم است!

چراغ های هشداری روشن شده اند کِ می گویند نودُ نُه را در هم تنیده و غلت خورده و پر هیجان و پر تحول و پر مکافات احتمالن خواهیم گذراند؛ تحول ها میشود قسم خورد کِ هیچ کدام شوخی نیستند و هیچ کدام بدون اشکِ غم یا شادی نخواهند بود.

نمی دانم تا چِ اندازه می شود برای نودُ نُه آرزو کرد و یا برنامه ی خاصی چید؛ انگاری کِ این سالِ پیشِ رو خودش آرزو باشد و یا زمینِ کشتِ اهدافِ سال های گذشته، انگار جمع بندیِ تمامِ آن کار هایی باشد کِ کرده ایم!

هر چه باشد و هر قدر پر چاله وُ پر تنشُ پر تحول باشد شبیهِ سکوی پرتاب است از دور!

شاید بعضی دگر دیسی هایش دردناک باشند اما قطعن بعد از آن فازِ شدیدن جدیدی چشم بِ راهِ رسیدن ما است.

برای نودُ نُه صبر آرزو می کنم تا هر چند سختُ هر چند دیر، برسد بِ نقطه ای کِ آغاز شود تمامِ خیر ها و برکاتِ دنیوی و اخروی بشری کِ بتوانیم در کالبدی نو دوخت از دروازه ی انتهاییِ قرن بِ سلامت عبور کنیم و این چنین در تاریخی عجیب و غریب و لمس نشدنی برای آیندگانِمان باقی بمانیم :)

 

بعد التحریر:

عکس را نمیدانم از کیست اما اولن بِ موقعیت مکانی عکاس حسودی ام می شود ( در حالِ حاضر البته موقعیت های مکانیِ زیادی برای غبطه خوردن دارم ) دومن پنجره ی مه گرفته ای کِ آن سویش پر از زیبایی است شبیه به نودُ نُه است، نمیدانم فقط، نودُ نُه آن پنجره است و یا آن فضای دلبرانه، هر چه است خدا آنجاست پیش از آنکه ما باشیم :)

  • زهرا فلسفی