امروز چهارشنبه است.
ولی ما شب را منتظر مهمان نمیمانیم دیگر.
تو فردا برای شکنجه شدن به بیمارستان نمیروی.
امشب تختم را برای خوابیدنت نو نوار نمیکنم.
نصفهشب نمیآیید بمانید پیشِ ما.
دیگر کپسول اکسیژنت گوشهی اتاقم نیست.
دیگر شب پائین پایت نمیخوابم؛
صدای نفس هایت را نگران گوش نمیدهم،
شاهد تنگیِ نفسات نیست این چهارشنبه شب دیوارِ اتاقِ من!
دیگر از درد،
بدن نحیفت نمیپیچد بِ هم،
روی زمین تاب نمیخورد، نمیلرزد.
دیگر نمینشینی پشت میزِ ناهار خوری کِ نماز بخوانی.
زنگ نمیزنی بِ من بپرسی "پس کجایی دلم تنگ شده برات"
من هم نمیتوانم زنگ بزنم بگویم دلم تنگ شده برات عزیزمِ خوشگلم.
دیگر موهایت را خودت کوتاه نمیکنی کِ بگویم "چقدر جذابُ دلبر شدهای"
حنا نمیآوری بگویی کف پا و انگشتان دستت را حنا بگذاریم برایت.
نیستی کِ برایت چایِ سبز دم کنم.
نیستی و دیگر دلم بِ خانهتان نیست؛ چون تو دیگر نمیآیی در چهارچوبِ در بِ استقبالمان و کسی نیست غر بزند بِ سرمان کِ چرا دیر رسیدهایم؛
کسی نیست منتظر ما باشد تا غذا بپزیم چون از دیشب نَ چیزی خوردهاست و نَ ساعتی خوابیدهاست...!
تو قرار بود دستت خوب شود برایمان برقصی.
تو قرار بود کِ بیایی خانهی ما شلوغش کنی حسابی.
قرار بود جهازِ من را ببینی کِیف کنی بِ قولِ خودت.
آخ کِ چقدر داغت سنگین است.
چقدر نبودنت خالی کردهاست فضای پیرامونِ مارا.
...
این گل را تو چیدهای برای من،
پائیزِ گذشته،
همان روزی کِ شباش نفسات برید،
همان روزی کِ فریادهایت را برای درُ دیوارِ بیمارستانِ آتیه باقی گذاشتی بِ یادگاری° تلخ.
منم ذوقت را از آن روز چسباندهام جلوی چشمانم.
دلم برای مهربانیِ قشنگات تنگ شده است،
دلم برای صدای خندههایت کِ سالهاست در خانهی ما طنین نینداختهاست تنگ است.
دلم میخواهد یکبار دیگر محکم بغلت کنم بدونِ اینکه درد وجودت را بگیرد.
دلم میخواهد صدایم کنی بگویی "عاشقتم".
یادت هست چقدر قربانِ ریختِ ما میرفتی؟
قرار بود بچهی من را خودت بزرگ کنی همانطوری کِ خودم را بزرگ کردی.
چ شد قرار هایمان پس؟
در دنیای بدونِ مادر چطور میشود بچهداری کرد اصلن؟
دلم تنگاست برایت مادرِ زیبای من؛ عزیزم!