روزِ اول
سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۳۵ ب.ظ
امروز را ۵ نفری رفتیم؛ سین، رِ، میم، زِ، و خودم.
رفتیم نشستیم روی کوه های مشرف بِ شهرِ غبار گرفته یمان.
در جوارِ پنج تن از شاهدانِ پاکِ زمین،
روزِ اولِ اجتماع مان بود،
شروعِ قرارِ درماندگیِ دستِ جمعی مان!
چهار شنبه ها می باید می رفتیم اما این هفته استثناعن سه شنبه را بِ سوگ نشستیم،
از قرارمان بِ این ور قلبم فشرده شده است و روحم سنگینی می کند!
نور از چشم هایم رفته؛ انگار کِ غروبِ یخ زده ی جمعه باشد .
امروز خودش نیامد !
دیشب را تا بامداد بیدار بودم،
دیشب را تا صبح پریشان بودم،
مثل تب های کودکی ام،
و تا آمدن خورشید، وجودی عظیم، بی صدا بالای سرم را گز می کرد!
و بِ بی تابی های ناخودآگاهِ من گوش میداد.
- ۹۸/۰۸/۱۴