روزِ چهارم
امروز یک جورِ ملتهبی بود،
انگار حنجره ی های هر کداممان بلند گویی بود رسا، کِ عالم و آدم را بکشاند بِ دورِهمیِ نسبتن خصوصی و جمع و جورِ ما.
درُ دیوار هر کدام بِ بهانه ای شنیدند دعوت های ناخواسته ی مارا، بعضی ها از سر کنجکاوی آمدند، بعضی ها خندیدند و بِ نحوی دَک شدند و بعضی دیگر تلنگری بهشان خورد و آمدند و بعضی هامان هم کِ در هسته ی اصلی قرارِ اولیه بودیم.
خلاصه ی جمعمان؛ من، رِ، زِ، میم، سین و سین بودند.
قبل از بکاء را بِ گفتگوهای بی انتهایمان گذراندیم،
گفتگوهایی کِ نزدیک بِ نم کشیدن تهِ کیسه ی حرف هامان کِ میرسد فقط دوست دارم دست هایم را بگذارم روی چشم هایم کِ در دقایق انتهایی، پرتوهای نور ب مانندِ تیغی کشیده می شوند روی شیشه ی عدسی خش دارشان و بعد فریاد بزنم کِ نمیدانم...
هیچ نمیدانم کی به کی است...
هیچ چیز نمیدانم...
بحث ها همیشه بِ تباهی می رسند؛ کلی حرف میزنیم، کلی استدلال و نتیجه گیری میکنیم و فردایش باز همان هیچ و پوچی می شویم کِ بودیم...
خودمان را می کوبیم بِ درُ دیوار و مردمک چشم هایمان بِ کندی روی جمعیتِ غوطه ور در جهل مرکب می چرخد، از این سو بِ آن سو...
درمانده ی آن وعده ی بزرگِ غیر قابل انکار، در میان باتلاقی کِ تمام ناآگاهی و آگاهیِ ناقص بشری را در برمیگیرد دست و پا می زنیم!
نَ خروشُ آوایی
نَ امیدی از جایی
یا رب دل ها خون شد از غربتُ تنهایی
بعد التحریر: راستی امروز هم انگار کِ سرش جای دیگری شلوغ بود؛ بِ هر حال ما تمامِ سوزُ اشکُ تمنای خود را برایش با یک دنیا آه فرستادیم...
- ۹۸/۰۹/۰۷
اوه چ فلسفی :) :دی