یک شب از خاطرات کهنه مان را از گنجه بیرون آوردیم
امروز از خاطراتِ کودکی مان درآمده بودُ رنگی شده بود و جان گرفته بود عجیب.
امروز همه همانی بودند کِ در دورانِ سلامتیُ بی غمیِ سال های دورمان بودند.
امروز مادربزرگ تا توانست مثل قبلن ها رقصید!
برای ورودِ هر سیزده مهمان، جشن خوش آمد گویی گرفتیم و موسیقیُ پایکوبی بِ پا کردیم،
دوباره بچه ها جشن بالشت گرفتند برای داییِ مان، آخرین جشن بالشت بر می گشت به ده دوازده سالگی ما!
امروز حال و هوا شبیهِ حالُ هوای شبِ قبل عروسیِ خاله کوچیک عه بود،
همه تا توانستیم خندیدیم...!
همه بدون بی پولی هایشان، قهرُ آشتی هایشان، سرطان هایشان و دردسر بچه های شلوغشان هم را دوست داشتند بعد مدت ها.
تا قبل از این از اندوهِ جاری در چهره ها وُ چشم های باد کرده شان اشکم در می آمد، اما امروز از شدتِ خلوصِ شادیِ گم شده در دورِ همی هامان در بین رقص و خنده ها گریستم!
گوش شیطان کر، چشمش کور، زبانش لال...
بعد التحریر: عجیب غصه میخورد برای آرزوی دیرینه اش، همش میگوید میترسم نباشم تا ببینم آن روز را
آنقدر می گوید تا آخرِ سر نبیند...
امان از غصه خوردن های مداومش؛
نشد یکبار من را ببیند و نگوید،
نشد یکبار خوش حال باشیمُ نگوید...
آنقدر اندوهش از حسرت حضورش در آینده ی نیامده زیاد است کِ هر شب را با ترس نبودنش میخوابم...
می ترسم دیر بشود،
می ترسم آخرین جمله اش بِ من این باشد کِ "دیدی من رفتمُ نشد.."
- ۹۸/۰۹/۲۹