چو تختِه پاره بر موج
موقع هایی ک چیزی بِ چیزی مرتبط است و تلپاتی از سر و کولم بالا می رود طبیعی است کِ پاهایم بِ دنبال احساساتم بدوند.
اما زمان هایی مثل الان ک احساساتم بِ تنهایی بدونِ هیچ نشانه ای فعال می شوند ترسناک اند؛ میدانی یک چیزی می خواهد بشود و تو بی حس می شوی و کمترین حرکتی در خلاف جهتش نمی کنی و یا حتی در جهتش.
تو فقد دست هایت را باز کرده ای و شکمت را پرِ هوا کرده ای و خوابیده ای روی آب تا جریانِ راکد آب تکانی بخورد و تو را به سویی ببرد، یا همینطور در وسط استخر میچرخی و کیف میکنی یا کله ات می خورد به دیوارِ استخر!
من الان چنان وضعی دارم :)
گنگ و رها؛
به بی دلیل ترین حالت ممکن.
بعد التحریر: امروز کِ حدودن یک هفته از نوشتن متن بالا گذشته اتفاقی این نقاشی رو دیدم؛ این دقیقن همون فضایی عه کِ تو ذهن من شکل گرفت و هنوز هم بِ همین شکل جریان داره؛ فعلن سرم نخورده بِ دیوارِ جایی!
- ۹۸/۱۱/۱۲