مولانا!
امشب از گیسوان خاک گرفته ام تار مویی جدا کرده ام و رشته ای از قلبم به نام اعظمت رسانده ام
باید قلبم را بگیرم در دست
که مبادا گرد و غبار غفلتم تار مو را چرکین کند
باید قامتم را برسانم ب نورت
تا فاصله، سایه بر حیاتِ بی ارزشم نیاندازد
باید زبانم را بی وقفه به نام مباکت متبرک کنم
تا جویبار کلامم از چشمه ی زلال وجودت منفصل نگردد
باید نامت را چون کتیبه ای از پلک هایم بیاویزم
تا جهانم را جز نامِ تو نبینم
مولانا!
ای قرصِ قمرِ نقره پاشِ بنی هاشم
تمام عمر را به حُزن امشبِ تو به سوگواری نشسته ام
و تمام امشب را به اندازه ی یک عمر عزا خواهم گرفت...