قاعدتن بعد از نمازِ صبح کِ خوابت نَبَرد باید بنشینی دعا بخوانی یا قرآن تلاوت کنی تا از سفره ی پهن شده ی روزی خورده نانی برای روزِ پیشِ رو عایدت شود؛
امروز سحر را اما نشستم بِ گوش دادنِ سازِ تهمورسِ پور ناظری؛
چشم هایت را کِ ببندی در پشت پلک هایت می بینی کِ در لا بِ لای صدای بالِ فرشتگان کِ از دامانشان نقره می پاشند سحر هنگام بر روی سرِ گنجشک های ذکر گو، صدای ساز تمامِ ذراتِ عالم را بِ رقص در آورده است، رقصی سِحر آمیز و نیمه روشن...!
و هنگامی کِ حنجره ی همایونی بِ ارتعاش در می آید تمامِ ذره های بِ اوج رسیده از شدتِ هیجان سست می شوند و کفِ عالم پخش می شوند...!
میگویند صنعت موسیقی بی برکت است؛ نمیدانم این سحر از برکتِ روز چِ مقدار در کاسه ی من ریخته شده است، اما چنین موسیقی ای شاید در عرش هم بِ دستِ ملکوتیان نواخته شود!
ای زندگیِ تنُ توانم همه تو، جانیُ دلی ای دلُ جانم همه تو...!