پَس کوچه

کسی نمیشنود ما را، اگر که رویِ سخن داری و درد حرف زدن داری به گوش های خودت رو کن

پَس کوچه

کسی نمیشنود ما را، اگر که رویِ سخن داری و درد حرف زدن داری به گوش های خودت رو کن

۱۶
دی

لطفن نروید؛


بمانید،


او خواهد آمد.


جمعیت را بهم نزنید.


می دانم...


نه، ۱۴۰۰ سال کم نیست ولی تو فقط ۲ سال است کِ ب او توجه میکنی و او سال هاست کِ منتظر بوده است تا نوایش را بِ گوش های تو برساند...


نمیدانم شاید مسئله ای باید حل شود کِ هنوز نشده است...


نه خواهش میکنم دست هم را رها نکنید!

 

بله دعا کنید، اینبار بیایید با هم دعا کنیم، شاید صدا بِ عرش رسید.

 

او می آید، عجول نباشید، او خودش از شما چشم انتظار تر است...

 

حتی یک نفر هم یک نفر است برای او، خودتان کِ می بینید تعداد کمِ سینه چاکانش را!

 

بله قطعن می آید، وعده ی خدا حتمی است.

 

نه صدای شما در هوا گم نمی شود؛ مطمئن باشید، در سکوت م صدایش بزنید می شنود، فقد لطفن صدایش بزنید...

 

لطفن لیست گرفتاری هاییتان را وسیع تر از خانه و خانواده تان بنویسید شاید برای مسائل مهم ترمان آمد!

 

اما کمی هم منصف باشید.

 

من کِ بِ تاخیرش حق می دهم؛

 

چگونه بیاید وقتی در بزرگترین اجتماع های مسلمان مانندمان، بیشتر از چند صلوات و کمی لبیک چیز دیگری برایش نداریم ؟

 

چگونه بیاید وقتی هنوز شانه هایمان برایش از شدت گریه تکان نمی خورند ؟

 

برای چِ بیاید اصلن ؟ خونِ در رگ هایتان را هم کِ زدید بِ نامِ دیگران...

 

اما با این همه، وسعت فکر او از این کلیشه بیشتر است؛ بد بِ دلتان راه ندهید، پراکنده نشوید؛ یک نفر مانده از این قوم کِ بر می گردد...!

 

 

  • زهرا فلسفی
۱۳
دی

کشته شدن قاسم سلیمانی، سردار ایرانی، مهر تائیدی بود بر عدم وجود پدیده ای غریب به نام "تفکر" و پدیده ای غریب تر به نام "حق" و حق شناسی!

 

کاش از دفاع دروغین از انسانیت دست برداریم.


کاش نقاب خوش رنگ و لعاب وطن پرستی، و نقاب به قول شما تیره ی دین پرستی را هم از صورت هامان برداریم.
کاش به جای هوچی گری و "توهین" کمی هم به تفکر و سکوت متمایل باشیم.


از حرص مغز هایتان ورم کرده؛
انقدر جای اندیشه و تفکر را با حرف های هجو و اغوا گرانه ی رسانه ( هر رسانه ای ) پر کرده اید، از دهانتان بوی گندِ بی مغزی بالا می زند.


فقط پنج دقیقه، بدون در نظر گرفتن اینکه "من" اکنون جدای از تمایلات شخصی ام و جدای از "کمبود" هایم و جدای از "عقده" هایم چه چیزی خنک کننده ی کله ی از حرص باد کرده ام است، فکر کنید.


دقت کنید که هیچ جای دنیا برایتان بهتر از این وطن خراب شده نمی باشد.
شمایی که دنیا را ندیده اید از مایی که دنیا را دیده ایم به شکل نصیحت خواهرانه ای این را بشنوید ( اگر گوش هایتان هنوز می شنوند  (: هیچ جای دنیا، هیچ مدعی حقوق بشری، هیچ کشور پیشرفته ای، هیچ جهان اولی و یا جهان سومی ای، شما را خارج از این ایرانِ ویران شده دوست ندارد...


دست از تخریب بردارید و محض رضای خدا کمی هم فکر کنید؛ کمی به جای هوچی گری به اصلاح همین خرابی هایی که هست فکر کنید!

اگر فاجعه ی آبان ماه محکوم است؛ که هست!
فاجعه ی تعارض به مقام عالی مملکت از آن هم محکوم تر است!


مشکل شما بیگانه زده ها این است که فرق دعوای خانوادگی را با دعوای غیر خانوادگی نمی فهمید!
مشکل شما این است کِ نگاهتان به دستِ بیگانه ایست کِ شکلاتی که به سمتِ کودکِ بی مغزِ ایران تعارف می کرده همیشه خونی بوده است و شما باز هم گولِ ظاهرش را خورده اید.


شما انقدر عقده و کمبودتان جلوی تفکران را گرفته است کِ دارید رسمن خود زنی می کنید!
به جز حزب پرستی، انزجار از دین و نفرت از مردم کشورتان و "بی غیرتی" هیچ چیز در کیسه ی تان نیست.


البته از کسی کِ سال هاست نتوانسته تمایزی بین "دین" و "نظام" قائل شود، هرگز انتظار تفکر نمی رود!

 

 

سر خُمِّ مِی سلامت ، شکَند اگر سبویی

  • زهرا فلسفی
۰۴
دی

اندیشه ها و تفسیر های مذهبی _ فلسفی را در این دامنه ی جدید بخوانید،

با صاحبِ اندیشه های زیبا در دامنه ی جدید آشنا شوید؛

آنجا قلمم فیروزه ای خط می نویسد.

 

http://turquoise.blog.ir/

  • زهرا فلسفی
۲۹
آذر

امروز از خاطراتِ کودکی مان درآمده بودُ رنگی شده بود و جان گرفته بود عجیب.

 

امروز همه همانی بودند کِ در دورانِ سلامتیُ بی غمیِ سال های دورمان بودند.

 

امروز مادربزرگ تا توانست مثل قبلن ها رقصید!

 

برای ورودِ هر سیزده مهمان، جشن خوش آمد گویی گرفتیم و موسیقیُ پایکوبی بِ پا کردیم،

 

دوباره بچه ها جشن بالشت گرفتند برای داییِ مان، آخرین جشن بالشت بر می گشت به ده دوازده سالگی ما!

 

امروز حال و هوا شبیهِ حالُ هوای شبِ قبل عروسیِ خاله کوچیک عه بود،

 

همه تا توانستیم خندیدیم...!

 

همه بدون بی پولی هایشان، قهرُ آشتی هایشان، سرطان هایشان و دردسر بچه های شلوغشان هم را دوست داشتند بعد مدت ها.

 

تا قبل از این از اندوهِ جاری در چهره ها وُ چشم های باد کرده شان اشکم در می آمد، اما امروز از شدتِ خلوصِ شادیِ گم شده در دورِ همی هامان در بین رقص و خنده ها گریستم!

 

گوش شیطان کر، چشمش کور، زبانش لال...

 

بعد التحریر: عجیب غصه میخورد برای آرزوی دیرینه اش، همش میگوید میترسم نباشم تا ببینم آن روز را

آنقدر می گوید تا آخرِ سر نبیند...

امان از غصه خوردن های مداومش؛

نشد یکبار من را ببیند و نگوید،

نشد یکبار خوش حال باشیمُ نگوید...

آنقدر اندوهش از حسرت حضورش در آینده ی نیامده زیاد است کِ هر شب را با ترس نبودنش میخوابم...

می ترسم دیر بشود،

می ترسم آخرین جمله اش بِ من این باشد کِ "دیدی من رفتمُ نشد.."

  • زهرا فلسفی
۱۹
آذر

تاحالا شده چیزی بخوام ازت و بهم نداده باشی ؟

 

تا حالا شده چیزی رو از کسی ب جز خودت خواسته باشم ؟

 

تا حالا شده انگیزه ی چیزی رو در وجودم گذاشته باشی ولی نذاشته باشی بهش برسم ؟

 

تا حالا شده از هیچ درخواستیم رو برگردونده باشی مگر اینکه زهر زیانش رو چشونده باشی بهم ؟

 

نه هیچ باری نشده و من مطمئنم هرگز هم نخواهد شد،

 

این ب خاظر این نیست ک من خوش شانسم یا خوب بودم برای تو یا موقعیت خاصی داشتم...

 

ب خاطر اینه ک باهات حرف زدم همیشه و بهت اعتماد تام کردم،


ب خاطر اینه ک حتی زمانی ک غرق بودم تو لجن زار اشتباه، تو بهم اجازه دادی اسمتو ب زبون بیارم و زیر نورِ لطیفِ حضورت حیات پیدا کنم،

 

این من نبودم کِ خوب بودم، این تو بودی کِ همیشه بهترین بودی!

 

این بار هم دست منو بگیر و رها نکن

 

مسیر کمی متفاوت و پر مدعاست

 

این پستی بلندی های جدید برای من معنای غیر ممکن میداد اگ تو نبودی،

 

ولی وقتی تو هستی، هیچ غیر ممکنی دیگ یِ رویا نیست؛ تو فقط باش...

 

  • زهرا فلسفی
۰۸
آذر

.
مادر بزرگم از آن دسته آدم هایی است کِ دوست دارد سر هر موضوعی تو را بِ چالش بکشد و تو مشتاقانه دوست داری چالش را ادامه بدهی
با وجود تمام بحث های بی پایانِ عمرش از عمق قلبم دوستَش دارم
دوست داشتنش را از پدرم آموخته ام !
اولین زنِ چشم سبز زندگیِ من کِ در ابتدایی ترین خاطرات کودکی ام گمانم این بود کِ دنیایش را سبز می بیند
اولین ناجیِ من از در های بسته ی حمامِ تاریک
زنی کِ با شوق بِ داستان های جنُ پری اش گوش میدادم و شب های ترس را پیش خودش می خوابیدمُ با این حال برق چشمان سبزش در تاریکیِ آن شب ها بِ مراتب بیشتر جلب توجه میکرد.
زنی کِ همیشه منتظرِ آمدنِ هیجان انگیزش در منزلِ دور افتاده ی کودکی ام بودم
مادر بزرگم اولین مهربانِ همه چیز دانِ زندگیِ من بود
زنی کِ از مریض شدن در خانه اش نمی ترسیدم چون یقین داشتم در آن جا قرصیِ چند طبقه ی صورتی رنگش دوای دردم را پیدا میکند بِ هر قیمتی
خانه ی مادر بزرگم میدانِ جنگِ بالشتی کودکی هایمان بود؛
لحاف تشک های توی کمدش هر بار برای فتح کردن ما مرتب بودند
بالشت هایش همیشه برای حمله ی ما آماده بودند
در حیاطش همیشه با شلنگ بِ جانِ هم می افتادیم
در بالا پشت بامش روی تخت فنریِ زنگ زده کشتی میگرفتیم
زمین و زمان و زندگی اش را بِ جهنم میکشیدیم هر بار و هر بار فقط دنبال ما راه می افتاد و جمع میکرد؛ آن روز ها جوان بود، با هر موسیقی برایمان میرقصید، با هر ناسازگاری ما سازگار بود!
آن روز ها مادربزرگ نبود، بدش می آمد از این کلمه
سرطان آمد و مادربزرگش کرد...
جوانی اش را برد
صبوری اش را دزدید
زیبایی اش را بِ چالش کشید
بِ جای تمامِ ویژگی هایش دَرد نشاند...
درد در تنهایی بی طاقتیِ فراوان داد بِ زنِ نحیفِ چشم سبزِ مهربانِ زندگیِ من
من اما با تمامِ بی طاقتی هایش دوستش دارم!

 

  • زهرا فلسفی
۰۷
آذر

امروز یک جورِ ملتهبی بود،

انگار حنجره ی های هر کداممان بلند گویی بود رسا، کِ عالم و آدم را بکشاند بِ دورِهمیِ نسبتن خصوصی و جمع و جورِ ما.

درُ دیوار هر کدام بِ بهانه ای شنیدند دعوت های ناخواسته ی مارا، بعضی ها از سر کنجکاوی آمدند، بعضی ها خندیدند و بِ نحوی دَک شدند و بعضی دیگر تلنگری بهشان خورد و آمدند و بعضی هامان هم کِ در هسته ی اصلی قرارِ اولیه بودیم.

خلاصه ی جمعمان؛ من، رِ، زِ، میم، سین و سین بودند.

قبل از بکاء را بِ گفتگوهای بی انتهایمان گذراندیم،

گفتگوهایی کِ نزدیک بِ نم کشیدن تهِ کیسه ی حرف هامان کِ میرسد فقط دوست دارم دست هایم را بگذارم روی چشم هایم کِ در دقایق انتهایی، پرتوهای نور ب مانندِ تیغی کشیده می شوند روی شیشه ی عدسی خش دارشان و بعد فریاد بزنم کِ نمیدانم...

هیچ نمیدانم کی به کی است...

هیچ چیز نمیدانم...

بحث ها همیشه بِ تباهی می رسند؛ کلی حرف میزنیم، کلی استدلال و نتیجه گیری میکنیم و فردایش باز همان هیچ و پوچی می شویم کِ بودیم...

خودمان را می کوبیم بِ درُ دیوار و مردمک چشم هایمان بِ کندی روی جمعیتِ غوطه ور در جهل مرکب می چرخد، از این سو بِ آن سو...

درمانده ی آن وعده ی بزرگِ غیر قابل انکار، در میان باتلاقی کِ تمام ناآگاهی و آگاهیِ ناقص بشری را در برمیگیرد دست و پا می زنیم!

 

 

 

نَ خروشُ آوایی

نَ امیدی از جایی

یا رب دل ها خون شد از غربتُ تنهایی

 

 

 

بعد التحریر: راستی امروز هم انگار کِ سرش جای دیگری شلوغ بود؛ بِ هر حال ما تمامِ سوزُ اشکُ تمنای خود را برایش با یک دنیا آه فرستادیم...

  • زهرا فلسفی
۰۴
آذر

قبل التحریر:

برای آقای سجاد افشاریانِ عزیز کِ اخیرا بِ لیست علاقه مندی های شدیدم اضافه شده اند.

اویی کِ عجیب خودِ منِ من است کِ یک دهه جلوتر در کالبدی متفاوت وارد جهان شده است، گویی نمودِ انسانی اندیشه ها و نوشتارِ من، سال ها جلوتر از ذهنم بیرون جهیده باشدُ جان گرفته باشد.

اسکارلتِ دهه ی شصت...

در حوالیِ او هنوز هم دهه، شصت است.

انگاری کِ او را از بطن تاریخِ خاک گرفته بیرون کشیده باشند؛ همین قدر ناب، همینقدر دست نیافتنی...


....

 


آخ از این نمایشِ بی نظیرشان.

آخ کِ عجیب تک تکِ واج هایش بِ دل می نشستُ اشکِ فراوان از چشم می گرفت.

عاشقانه اش، عارفانه اش، سیاسی اش؛ تمامش بِ خوردِ تک تک سلول هایم رفته است.

این نمایش گوشت شد بِ تنمان!

بغض های بلعیده شدهِ مان را فریاد زدند،

طعم شیرینِ آزادیِ بیان را چکاندند با قطره چکان در حلقومِ روحِ کتک خورده مان!

اشکِ عشق و فراق گرفتند از چشم هایمان.

دمشان گرم!!

آگاهیِ مرددِ نو رسته ی من را میخکوب کردند بِ دیوارِ ۲۱ سالگی ام؛ با تشکر از شعورِ فرهیخته و قلمِ بی بدیلشان.

 

...

 

چی میشه کِ آدما تصمیم بِ رفتن می گیرند ؟

بهت میرسم؟

یهو نرم نبینمت؟

میرم...

میبینمت؟

با زلزله باهم نیاین؟

میاین...؟

اصن بیاین!

من عاشق اینم کِ با تو زیر یِ آوار بمونم...

...

هر کسی یا روز می میرد یا شب، من شبانه روز

دیشب خوابشو دیدم،

مثل بیداری زبونم قفل شده بود،

دورِ دور شده بود،

مثل یِ شهاب سرخ نا پدید شد!

لحظه ای هزار بار صد هزار بار خودمو نفرین میکردم کِ پسر! چی می شد اگه ی بار فک صاحاب مرده رو تکون میدادی و حرف دلتو میزدی؟

باهام حرف بزن...

...

 

و گفت محبت شکل نگیرد میان دو تن کِ یکی دیگری را گوید " ای من "

 

...

برداشت آخر را از عمد سرفه کردم،

تا یک بار دیگر بیشتر بگویم ک چقدر ها دوستت دارم...!

 

( تکه هایی بی نظیر از متن تئاتر )

  • زهرا فلسفی
۲۹
آبان

ساعت ۲۲ و ۳۳ دقیقه بود.

همه ی ساعت ها عجیب جذاب می شوند چطور؟
چه کسی دارد از این بازی با اعداد لذت می برد؟

بگذریم


باز آمده ام کِ بگویم تقصیر آنها بود،
تقصیر آنها بود ک گریه ام گرفت،
تقصیر آنها بود کِ وا دادم،
تمام این حرف های بی ربط را ب زور چپانده بودم داخل دهانم؛ سه ماه است ک چپانده ام...
تقصیر آنها بود کِ نتوانستم تحمل کنم.

من بی خرد شده ام...
من دوستِ بی خردِ توعم کِ بلد نیست حرف بزند اخیرا...
من دوستِ ترسیده ی تو عم کِ بِ عزای واقعه ی نیامده مشکی پوش شده است.
من دوستِ کم تحمل توعم کِ حتی نمیتواند تصور کند نبیند تو را...
خیال اینچنین مرا بِ زانو در آورده است ببین روز واقعه چِ خواهد بود!

من را ببخش کِ نتوانستم تحمل کنم.

  • زهرا فلسفی
۲۹
آبان

فقط من بودمُ رِ

هیچ خوب نبود.

میدانستم چرا خوب نبود؛ دلم را قبلن گِل مالی کرده بودم و گند گرفته بود.

برای همین چیزی از قلبم به جایی منعکس نشد.

  • زهرا فلسفی