پَس کوچه

کسی نمیشنود ما را، اگر که رویِ سخن داری و درد حرف زدن داری به گوش های خودت رو کن

پَس کوچه

کسی نمیشنود ما را، اگر که رویِ سخن داری و درد حرف زدن داری به گوش های خودت رو کن

۲۵
آبان

او از زمانی کِ یادم است به من پرُ بال نمیداد، بلکه خودش پرُ بالِ من بوده است،

همیشه بخشی از وجودم خودِ او بوده است،

بخشی از من از او و برای او رشد یافته است،

هر بار چشم همه بِ دهانِ من باشد، نگاهِ او تمام مدت ستایش گر و تحسین کننده است،

اما جایی در ناخودآگاهِ من انگار از با صدای او چیزی متفاوت از تحسین می شنود؛

انگار کِ با فریاد معروفش بگوید "بِ تو چِ ربطی دارد؟ دهنت رو ببند "

نه...

تا امروز کِ نگفته بود

ولی شاید من هر بار این جمله را می شنوم!

امروز گناه را فردِ دیگری کرده بود اما "به تو چِ ارتباطی دارد" ش نثار من شد!

این بار صدا فقط از ناخودآگاهِ من بلند نمی شد؛ همه شنیدند آنچه بِ من با نیمچه فریادی ناشی از خستگی گفته شد...

گفت و به فاصله نوشیدنِ جرعه آبی نفسش آرام شد،

منتظر شد کِ باز حرف بزنم تا چشم هایش با سر تکان دادنی لطیف، باز تائیدم کنند!

خجالت می کشیدیم از هم؛

من از گفتنِ چیزی کِ بِ من ربط نداشت،

و او از برخوردِ بی سابقه اش با من!

 

بعد التحریر: همیشه نامم روی دوشم سنگینی می کرده است،

نام مسئولیت می آورد

نام شحصیتی را بِ تو تحمیل می کند،

زمانی کِ صدایم می کنند پشت بلند گو ها،

و تمامِ ریز حرکاتم را تا رفتن بِ روی صحنه، و بعد از تماشا می کنند،

باید بتوانم بارِ این مسئولیت تحمیلی را سالم بِ مقصد برسانم.

امروز شاید به درستی نتوانستم...!

  • زهرا فلسفی
۲۳
آبان

امروز دومینمان بود

ریزشِ نزدیک بِ حداکثری داشتیم؛ فقط من ماندم و رِ

بالا و پائین ولنجک را گز کردیم چون هوا برای رفتن بِ وعده گاهِ روزِ اول بیش از حد آلوده بود.

دستِ آخر هم بعد از پشت در های مسجدِ بزرگِ منطقه ماندن راهمان را کشیدیم و رفتیم کنجِ یکی از پارک های بزرگِ حوالی

خودش را بِ ظاهر ندیدیم، اما نمیتوانست خیلی دور باشد...

در ازدحام، گویی احتمالِ بِ سرِ قرار آمدنش بیشتر است!

چیزی کِ مهم است این است کِ وقتی میگوییم هر فلان روز، فلان ساعت، فلان جا هستیم، تو بیا،،، واقعن سر لوکیشن تعیین شده نشسته باشیم!

  • زهرا فلسفی
۱۵
آبان

تنهائی ذاتیِ بشریِ منحصر بِ فردِ من زمانی چهره اش نورانی تر می شود کِ اندکی از مزه ی گسِ تلخیِ دیرینه ام را زیرِ زبانم حس می کنم،

وقتی کِ زیرِ چشم های آسمانِ همیشه ناظر پا بِ صحنه ی جرم های قدیمی ام می گذارم و بِ کسی نمی توانم دم بزنم.

زخم هایم تازه شده اند؛ با هر دم و باز دم دهان باز می کنند و چرکِ جراحات وجودم را آلوده می سازد!

دردِ بیشتر این است کِ کسی نمی بیندشان!

حتی همان کسی کِ شب ها را پا بِ پای غم هایش گریه می کردی هم نمی فهمدت دیگر؛ سرِ همه عجیب شلوغ استُ تنهایی من از همیشه پر رنگ تر است!

  • زهرا فلسفی
۱۵
آبان

آسیمه سَر _ محمد اصفهانی

 

 

 

زین گونه ام؛

زین گونه ام کِ در غمِ غربت شکیب نیست

گر سر کنم شکایتِ هجران غریب نیست

جانم بگیرُ

جانم بگیرُ صحبتِ جانانه ام ببخش یارا

کز جان شکیب هستُ زِ جانان شکیب نیست

 

گم گشته ی دیار محبت کجا رود؟

نامِ حبیب هستُ نشانِ حبیب نیست

عاشق منم کِ یار بِ حالم نظر نکرد

ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست!

 

 

آسیمه سر رسیدی از غربت بیابان

دل خسته دیدمت از آوارِ خیسِ باران

وامانده در تبی گنگ ناگه بِ من رسیدی

من خود شکسته از خود در فصلِ نا امیدی

در برکه ی دو چشمت

نَ گریه و نَ خنده

گم کرده راهِ شب را

سرگشته چون پرنده

من ره بِ خلوتِ عشق هرگز نبرده بودم

پیدا نمی شدی تو شاید کِ مرده بودم

پیدا نمی شدی تو

شاید کِ مرده بودم!

من با تو خو گرفتم

از خنده ات شکفتم

چشم تو شاعرم بود

تا این ترانه گفتم

در خلوتِ سرایم

یکباره پر کشیدی

آنگاه ای پرنده

بارِ دگر پریدی...!

 

 

  • زهرا فلسفی
۱۴
آبان

امروز را ۵ نفری رفتیم؛ سین، رِ، میم، زِ، و خودم.

رفتیم نشستیم روی کوه های مشرف بِ شهرِ غبار گرفته یمان.

در جوارِ پنج تن از شاهدانِ پاکِ زمین،

روزِ اولِ اجتماع مان بود،

شروعِ قرارِ درماندگیِ دستِ جمعی مان!

چهار شنبه ها می باید می رفتیم اما این هفته استثناعن سه شنبه را بِ سوگ نشستیم،

از قرارمان بِ این ور قلبم فشرده شده است و روحم سنگینی می کند!

نور از چشم هایم رفته؛ انگار کِ غروبِ یخ زده ی جمعه باشد .

امروز خودش نیامد !

دیشب را تا بامداد بیدار بودم،

دیشب را تا صبح پریشان بودم،

مثل تب های کودکی ام،

و تا آمدن خورشید، وجودی عظیم، بی صدا بالای سرم را گز می کرد!

و بِ بی تابی های ناخودآگاهِ من گوش میداد.

  • زهرا فلسفی
۱۰
آبان

میدانم
هست تاریخ بی نظیری در همهمه ی زندگیِ بی سر و سامانِ من
که در گوشه ای از ازدحام خیابانی شلوغ
می نشینی کنارِ من و از غیب ترین احوالات دلم با من سخن می گویی
و من از لطافت کلماتت تو را خواهم شناخت
با تو عمق جانم را به زبانم جاری میکنم
و نگاهم را لبریز از تبسم محزونت خواهم ساخت
آن روز در کنار رهگذرانِ بی توجه
آرام پا به پای اشک هایت اشک خواهم ریخت !

  • زهرا فلسفی
۲۹
مهر

شاید روزی برسد که احساسِ جاری در اربعین از قلمم بچکد بر روی تکه کاغذی!

فعلن زبانم قاصر است...

همین را بگویم که "حسین یجمعنا لِلمهدی" تنها دلیلِ این پریشان حالیِ دست جمعی است.

  • زهرا فلسفی
۱۴
مهر

تو چقدر جذابی!

شیوه ات کلن غافلگیری است؛
کمترین چیزی هم از حافظه ی بی نهایتت پاک نمی شود،
یکبار میگویم،
گوشه ای یادداشت می کنی،
زمان می گذرد،
جوری کِ کمترین اثری از درخواستم در خاطر خودم نمی ماند،
بعد یک هو،
یک روزِ بی تفاوت کِ حواسم از همه جا پرت است،
یکدفعه صدای دینگ دینگ از در بلند می شود،
زمان گذشته است چنان کِ من دیگر واژه ی انتظار را هم فراموش کرده ام،
اما پشتِ در،
چیزی کِ از تو مدت ها پیش خواسته بودم را بِ زیبایی بسته بندی کرده ای،
رویش هم برگه ای چسبانده ای:
" گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم "

اول به مغزم فشار می آورم کِ این چیست و چرا اینجاست و از کجا آمده است...
بعد کِ می شناسمش چهره ام دیدنی می شود،
خون از تمام نقاط به زیر پوست صورتم می دود و فریاد می زنم " تو یادت بود، یادت بود "
چشم هایم برق می زند و در تمامِ فضای اطراف نورِ حضورِ تو را می بینم!
تمام جهانم می شود تو!

تو چقدر جذابی!

میدانم در آن لحظه می نشینی با یک لبخندِ حکیمانه و سرشار از مهربانی،
صندلی ات را می گذاری در عرش،
دستت را می زنی زیر چانه ات،
نگاه مهربانت را می اندازی روی شوق و ذوقِ بی انتهای من،

لحظه ای قبلن برایش زجه مویه کرده ام و تو صبورانه نگاهم کرده ای را می خواهی جبران کنی!

آخ کِ چقدر جذابی!

  • زهرا فلسفی
۱۴
مهر

ای تو آن که صدای گریه ات حتی در سکوتِ مرگبارِ شب به گوشِ کسی نمی رسد؛
ای تو آن که نگاه ها از تبرک به چهره ی مقدست محروم اند؛
در کدامین قبه ی متبرکه به انتظار برخواستن بانگِ ظهورت نشسته ای؟
در کجای آسمان با خدایمان برای ما دعا می کنی؟
در کدامین شب از حوالیِ بی خیالیِ ما گذر کرده ای و گردِ پاکِ محبتت را بر دامان ما نشانده ای کِ اینچنین مجنونِ رایحه ی بهشتی ات شده ایم؟
کجای زمان برای ما دستانت را به سمتِ خدا گرفته ای کِ در دل شب نامت بر قلب هایمان درخشیدن گرفته است؟
ای تو نورِ معطرِ هدایتِ حق،
ای تو ثمره ی رسالتِ نبی،
سلام ما را به معبودمان برسان،
که تو از تمامیِ مردگان و زندگان برای رساندن سلام به او سزاوار تری!

  • زهرا فلسفی
۱۲
مهر

امروز با نفرتِ ترسناکم مواجه شدم،

اولین و کهنه ترین کینه ی روحم رو لمس کردم،
بهش خوب نگاه کردم،
بالا و پائینش کردم،
دیدمش؛
بعد از مدت ها ندیدنش امروز خوب تر از همیشه دیدمش،
بدون اینکه بترسم حالت تهوع همیشگی سراغم بیاد، بدون اینکه نگران شب زنده داریُ خوابِ بد باشم!
آهنگایی که اونو یادم میاوردن رو گوش دادم،
خاطرات منفور رو با جزئیات مرور کردم،
خط خطی های رو چهرشو حذف کردم تا خوب درکش کنم،
چیزهای خوبُ بدشو باهم زیرُ رو کردم،
احساسِ بی اساسِ اولیه ی خودم رو پذیرفتم،
نقش عمیقِ حماقت خودم رو توی تشکیل این پشیمونی و نفرت پذیرفتم و خودم رو بخشیدم!

صدای دلچسب خدا رو دوباره بِ گوشم رسوندم،
صدایی کِ تو همه جای خاطراتم شنیده میشد،
حتی بی نور ترین نقطه ها...
صدایی کِ هنوزم هست و ضربان قلبم رو بِ آرامش دعوت میکنه!

امروز تمامِ نفرت و کینه، تمامِ حالِ بد، تمامِ زخم های کهنه ی عفونت کرده و تمام خستگی های روحیِ این دو سال را توی مشتم گرفتم، بخشیدم و تمامش را با یک دم بِ آسمانِ عدم فرستادم!

الهی الی من تکِلُنی غیرک؟

 

 

بعد التحریر:

من،

خالی از عاطفه وُ خشم،

خالی از خویشیُ غربت،

گیجُ مبهوت بینِ بودنُ نبودن!

 

ای دریغ از من...!

  • زهرا فلسفی