پَس کوچه

کسی نمیشنود ما را، اگر که رویِ سخن داری و درد حرف زدن داری به گوش های خودت رو کن

پَس کوچه

کسی نمیشنود ما را، اگر که رویِ سخن داری و درد حرف زدن داری به گوش های خودت رو کن

۱۸
شهریور

مولانا!
امشب از گیسوان خاک گرفته ام تار مویی جدا کرده ام و رشته ای از قلبم به نام اعظمت رسانده ام

باید قلبم را بگیرم در دست
که مبادا گرد و غبار غفلتم تار مو را چرکین کند
باید قامتم را برسانم ب نورت
تا فاصله، سایه بر حیاتِ بی ارزشم نیاندازد
باید زبانم را بی وقفه به نام مباکت متبرک کنم
تا جویبار کلامم از چشمه ی زلال وجودت منفصل نگردد
باید نامت را چون کتیبه ای از پلک هایم بیاویزم
تا جهانم را جز نامِ تو نبینم

مولانا!
ای قرصِ قمرِ نقره پاشِ بنی هاشم
تمام عمر را به حُزن امشبِ تو به سوگواری نشسته ام
و تمام امشب را به اندازه ی یک عمر عزا خواهم گرفت...

  • زهرا فلسفی
۱۷
شهریور

آمده ام اینجا در گوشه ای گم شده وُ خاک گرفته وُ کم رفت و آمد نشسته ام، با مدادِ کم رمغِ نیمه جانی، روزمرگی هایم را در تکه ورقی کاهی نوشته، به درُ دیوارِ این پس کوچه می چسبانم ک برای خودم و اندک افراد رهگذر تا همیشه بماند .

بعد از ده سال، بعد از امتحان دیوار های مختلف برای نوشتن روزمرگی ها، باز گذارم به وبلاگ نویسی افتاده است؛ باید جایی داشته باشم که دستم از نوشتن درد نگیردُ قلمم روان باشد، و تا مغزم دهان باز کرد، افاضاتش را به رشته ی تحریر در آورم!

آمده ام تا به دور از چشم ها و تشویق های پفکیُ کله هایی که در سوراخ سمبه های زندگی ام می چرند بنویسم تا بارِ سنگینی را بی مصیبت و نگرانی از دوشم بر زمین بگذارم.

اینجا کوچه ای تنگ و یک نفره است دور از شهر، در حوالی نیزاری سبز و اندک ماهتابی به دیوار هایش پاشیده است و زیر هر برگی ک به دیوارِ پس کوچه ام میدوزم، جیرجیرکی آوازِ شب سر می دهد!

  • زهرا فلسفی