پَس کوچه

کسی نمیشنود ما را، اگر که رویِ سخن داری و درد حرف زدن داری به گوش های خودت رو کن

پَس کوچه

کسی نمیشنود ما را، اگر که رویِ سخن داری و درد حرف زدن داری به گوش های خودت رو کن

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۹
آبان

ساعت ۲۲ و ۳۳ دقیقه بود.

همه ی ساعت ها عجیب جذاب می شوند چطور؟
چه کسی دارد از این بازی با اعداد لذت می برد؟

بگذریم


باز آمده ام کِ بگویم تقصیر آنها بود،
تقصیر آنها بود ک گریه ام گرفت،
تقصیر آنها بود کِ وا دادم،
تمام این حرف های بی ربط را ب زور چپانده بودم داخل دهانم؛ سه ماه است ک چپانده ام...
تقصیر آنها بود کِ نتوانستم تحمل کنم.

من بی خرد شده ام...
من دوستِ بی خردِ توعم کِ بلد نیست حرف بزند اخیرا...
من دوستِ ترسیده ی تو عم کِ بِ عزای واقعه ی نیامده مشکی پوش شده است.
من دوستِ کم تحمل توعم کِ حتی نمیتواند تصور کند نبیند تو را...
خیال اینچنین مرا بِ زانو در آورده است ببین روز واقعه چِ خواهد بود!

من را ببخش کِ نتوانستم تحمل کنم.

  • زهرا فلسفی
۲۹
آبان

فقط من بودمُ رِ

هیچ خوب نبود.

میدانستم چرا خوب نبود؛ دلم را قبلن گِل مالی کرده بودم و گند گرفته بود.

برای همین چیزی از قلبم به جایی منعکس نشد.

  • زهرا فلسفی
۲۵
آبان

او از زمانی کِ یادم است به من پرُ بال نمیداد، بلکه خودش پرُ بالِ من بوده است،

همیشه بخشی از وجودم خودِ او بوده است،

بخشی از من از او و برای او رشد یافته است،

هر بار چشم همه بِ دهانِ من باشد، نگاهِ او تمام مدت ستایش گر و تحسین کننده است،

اما جایی در ناخودآگاهِ من انگار از با صدای او چیزی متفاوت از تحسین می شنود؛

انگار کِ با فریاد معروفش بگوید "بِ تو چِ ربطی دارد؟ دهنت رو ببند "

نه...

تا امروز کِ نگفته بود

ولی شاید من هر بار این جمله را می شنوم!

امروز گناه را فردِ دیگری کرده بود اما "به تو چِ ارتباطی دارد" ش نثار من شد!

این بار صدا فقط از ناخودآگاهِ من بلند نمی شد؛ همه شنیدند آنچه بِ من با نیمچه فریادی ناشی از خستگی گفته شد...

گفت و به فاصله نوشیدنِ جرعه آبی نفسش آرام شد،

منتظر شد کِ باز حرف بزنم تا چشم هایش با سر تکان دادنی لطیف، باز تائیدم کنند!

خجالت می کشیدیم از هم؛

من از گفتنِ چیزی کِ بِ من ربط نداشت،

و او از برخوردِ بی سابقه اش با من!

 

بعد التحریر: همیشه نامم روی دوشم سنگینی می کرده است،

نام مسئولیت می آورد

نام شحصیتی را بِ تو تحمیل می کند،

زمانی کِ صدایم می کنند پشت بلند گو ها،

و تمامِ ریز حرکاتم را تا رفتن بِ روی صحنه، و بعد از تماشا می کنند،

باید بتوانم بارِ این مسئولیت تحمیلی را سالم بِ مقصد برسانم.

امروز شاید به درستی نتوانستم...!

  • زهرا فلسفی
۲۳
آبان

امروز دومینمان بود

ریزشِ نزدیک بِ حداکثری داشتیم؛ فقط من ماندم و رِ

بالا و پائین ولنجک را گز کردیم چون هوا برای رفتن بِ وعده گاهِ روزِ اول بیش از حد آلوده بود.

دستِ آخر هم بعد از پشت در های مسجدِ بزرگِ منطقه ماندن راهمان را کشیدیم و رفتیم کنجِ یکی از پارک های بزرگِ حوالی

خودش را بِ ظاهر ندیدیم، اما نمیتوانست خیلی دور باشد...

در ازدحام، گویی احتمالِ بِ سرِ قرار آمدنش بیشتر است!

چیزی کِ مهم است این است کِ وقتی میگوییم هر فلان روز، فلان ساعت، فلان جا هستیم، تو بیا،،، واقعن سر لوکیشن تعیین شده نشسته باشیم!

  • زهرا فلسفی
۱۵
آبان

تنهائی ذاتیِ بشریِ منحصر بِ فردِ من زمانی چهره اش نورانی تر می شود کِ اندکی از مزه ی گسِ تلخیِ دیرینه ام را زیرِ زبانم حس می کنم،

وقتی کِ زیرِ چشم های آسمانِ همیشه ناظر پا بِ صحنه ی جرم های قدیمی ام می گذارم و بِ کسی نمی توانم دم بزنم.

زخم هایم تازه شده اند؛ با هر دم و باز دم دهان باز می کنند و چرکِ جراحات وجودم را آلوده می سازد!

دردِ بیشتر این است کِ کسی نمی بیندشان!

حتی همان کسی کِ شب ها را پا بِ پای غم هایش گریه می کردی هم نمی فهمدت دیگر؛ سرِ همه عجیب شلوغ استُ تنهایی من از همیشه پر رنگ تر است!

  • زهرا فلسفی
۱۵
آبان

آسیمه سَر _ محمد اصفهانی

 

 

 

زین گونه ام؛

زین گونه ام کِ در غمِ غربت شکیب نیست

گر سر کنم شکایتِ هجران غریب نیست

جانم بگیرُ

جانم بگیرُ صحبتِ جانانه ام ببخش یارا

کز جان شکیب هستُ زِ جانان شکیب نیست

 

گم گشته ی دیار محبت کجا رود؟

نامِ حبیب هستُ نشانِ حبیب نیست

عاشق منم کِ یار بِ حالم نظر نکرد

ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست!

 

 

آسیمه سر رسیدی از غربت بیابان

دل خسته دیدمت از آوارِ خیسِ باران

وامانده در تبی گنگ ناگه بِ من رسیدی

من خود شکسته از خود در فصلِ نا امیدی

در برکه ی دو چشمت

نَ گریه و نَ خنده

گم کرده راهِ شب را

سرگشته چون پرنده

من ره بِ خلوتِ عشق هرگز نبرده بودم

پیدا نمی شدی تو شاید کِ مرده بودم

پیدا نمی شدی تو

شاید کِ مرده بودم!

من با تو خو گرفتم

از خنده ات شکفتم

چشم تو شاعرم بود

تا این ترانه گفتم

در خلوتِ سرایم

یکباره پر کشیدی

آنگاه ای پرنده

بارِ دگر پریدی...!

 

 

  • زهرا فلسفی
۱۴
آبان

امروز را ۵ نفری رفتیم؛ سین، رِ، میم، زِ، و خودم.

رفتیم نشستیم روی کوه های مشرف بِ شهرِ غبار گرفته یمان.

در جوارِ پنج تن از شاهدانِ پاکِ زمین،

روزِ اولِ اجتماع مان بود،

شروعِ قرارِ درماندگیِ دستِ جمعی مان!

چهار شنبه ها می باید می رفتیم اما این هفته استثناعن سه شنبه را بِ سوگ نشستیم،

از قرارمان بِ این ور قلبم فشرده شده است و روحم سنگینی می کند!

نور از چشم هایم رفته؛ انگار کِ غروبِ یخ زده ی جمعه باشد .

امروز خودش نیامد !

دیشب را تا بامداد بیدار بودم،

دیشب را تا صبح پریشان بودم،

مثل تب های کودکی ام،

و تا آمدن خورشید، وجودی عظیم، بی صدا بالای سرم را گز می کرد!

و بِ بی تابی های ناخودآگاهِ من گوش میداد.

  • زهرا فلسفی
۱۰
آبان

میدانم
هست تاریخ بی نظیری در همهمه ی زندگیِ بی سر و سامانِ من
که در گوشه ای از ازدحام خیابانی شلوغ
می نشینی کنارِ من و از غیب ترین احوالات دلم با من سخن می گویی
و من از لطافت کلماتت تو را خواهم شناخت
با تو عمق جانم را به زبانم جاری میکنم
و نگاهم را لبریز از تبسم محزونت خواهم ساخت
آن روز در کنار رهگذرانِ بی توجه
آرام پا به پای اشک هایت اشک خواهم ریخت !

  • زهرا فلسفی