پَس کوچه

کسی نمیشنود ما را، اگر که رویِ سخن داری و درد حرف زدن داری به گوش های خودت رو کن

پَس کوچه

کسی نمیشنود ما را، اگر که رویِ سخن داری و درد حرف زدن داری به گوش های خودت رو کن

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۹
مهر

شاید روزی برسد که احساسِ جاری در اربعین از قلمم بچکد بر روی تکه کاغذی!

فعلن زبانم قاصر است...

همین را بگویم که "حسین یجمعنا لِلمهدی" تنها دلیلِ این پریشان حالیِ دست جمعی است.

  • زهرا فلسفی
۱۴
مهر

تو چقدر جذابی!

شیوه ات کلن غافلگیری است؛
کمترین چیزی هم از حافظه ی بی نهایتت پاک نمی شود،
یکبار میگویم،
گوشه ای یادداشت می کنی،
زمان می گذرد،
جوری کِ کمترین اثری از درخواستم در خاطر خودم نمی ماند،
بعد یک هو،
یک روزِ بی تفاوت کِ حواسم از همه جا پرت است،
یکدفعه صدای دینگ دینگ از در بلند می شود،
زمان گذشته است چنان کِ من دیگر واژه ی انتظار را هم فراموش کرده ام،
اما پشتِ در،
چیزی کِ از تو مدت ها پیش خواسته بودم را بِ زیبایی بسته بندی کرده ای،
رویش هم برگه ای چسبانده ای:
" گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم "

اول به مغزم فشار می آورم کِ این چیست و چرا اینجاست و از کجا آمده است...
بعد کِ می شناسمش چهره ام دیدنی می شود،
خون از تمام نقاط به زیر پوست صورتم می دود و فریاد می زنم " تو یادت بود، یادت بود "
چشم هایم برق می زند و در تمامِ فضای اطراف نورِ حضورِ تو را می بینم!
تمام جهانم می شود تو!

تو چقدر جذابی!

میدانم در آن لحظه می نشینی با یک لبخندِ حکیمانه و سرشار از مهربانی،
صندلی ات را می گذاری در عرش،
دستت را می زنی زیر چانه ات،
نگاه مهربانت را می اندازی روی شوق و ذوقِ بی انتهای من،

لحظه ای قبلن برایش زجه مویه کرده ام و تو صبورانه نگاهم کرده ای را می خواهی جبران کنی!

آخ کِ چقدر جذابی!

  • زهرا فلسفی
۱۴
مهر

ای تو آن که صدای گریه ات حتی در سکوتِ مرگبارِ شب به گوشِ کسی نمی رسد؛
ای تو آن که نگاه ها از تبرک به چهره ی مقدست محروم اند؛
در کدامین قبه ی متبرکه به انتظار برخواستن بانگِ ظهورت نشسته ای؟
در کجای آسمان با خدایمان برای ما دعا می کنی؟
در کدامین شب از حوالیِ بی خیالیِ ما گذر کرده ای و گردِ پاکِ محبتت را بر دامان ما نشانده ای کِ اینچنین مجنونِ رایحه ی بهشتی ات شده ایم؟
کجای زمان برای ما دستانت را به سمتِ خدا گرفته ای کِ در دل شب نامت بر قلب هایمان درخشیدن گرفته است؟
ای تو نورِ معطرِ هدایتِ حق،
ای تو ثمره ی رسالتِ نبی،
سلام ما را به معبودمان برسان،
که تو از تمامیِ مردگان و زندگان برای رساندن سلام به او سزاوار تری!

  • زهرا فلسفی
۱۲
مهر

امروز با نفرتِ ترسناکم مواجه شدم،

اولین و کهنه ترین کینه ی روحم رو لمس کردم،
بهش خوب نگاه کردم،
بالا و پائینش کردم،
دیدمش؛
بعد از مدت ها ندیدنش امروز خوب تر از همیشه دیدمش،
بدون اینکه بترسم حالت تهوع همیشگی سراغم بیاد، بدون اینکه نگران شب زنده داریُ خوابِ بد باشم!
آهنگایی که اونو یادم میاوردن رو گوش دادم،
خاطرات منفور رو با جزئیات مرور کردم،
خط خطی های رو چهرشو حذف کردم تا خوب درکش کنم،
چیزهای خوبُ بدشو باهم زیرُ رو کردم،
احساسِ بی اساسِ اولیه ی خودم رو پذیرفتم،
نقش عمیقِ حماقت خودم رو توی تشکیل این پشیمونی و نفرت پذیرفتم و خودم رو بخشیدم!

صدای دلچسب خدا رو دوباره بِ گوشم رسوندم،
صدایی کِ تو همه جای خاطراتم شنیده میشد،
حتی بی نور ترین نقطه ها...
صدایی کِ هنوزم هست و ضربان قلبم رو بِ آرامش دعوت میکنه!

امروز تمامِ نفرت و کینه، تمامِ حالِ بد، تمامِ زخم های کهنه ی عفونت کرده و تمام خستگی های روحیِ این دو سال را توی مشتم گرفتم، بخشیدم و تمامش را با یک دم بِ آسمانِ عدم فرستادم!

الهی الی من تکِلُنی غیرک؟

 

 

بعد التحریر:

من،

خالی از عاطفه وُ خشم،

خالی از خویشیُ غربت،

گیجُ مبهوت بینِ بودنُ نبودن!

 

ای دریغ از من...!

  • زهرا فلسفی
۰۹
مهر

دستم را گرفته اید پله پله از نردبان نور بالا می برید ای خاندان کَرَم !

 

ابتدا فرزند شیطان سر و کله اش پیدا شد، آمد جلو که با پتکش بزند بر سر من، ویران کند تمام اعتقاداتم را، ضربه مغزیم کند تا بیهوش شوم؛ بی جان و خونین و گریان، مرا انداخت گوشه ی اتاقی تاریک و گند گرفته تا در تنهایی و ظلمت فرو روم، من آن تاریکی بد بو را هنوزم خاطرم هست، بی حسی و خاموشی روح را یادم هست...

 

در همان رخوت متعفن، شبی در مجلس علی، یوسف گمشده ی بارگاهِ الهی آمد و از حوالی من گذر کرد، گرد حضورش به جانم نشست، مشامم از عطر نابش پر شد، به هوش ام آورد، زنده ام کرد...

 

اما در اینجای تاریخ، من هنوز راه نیوفتاده ام، گیج و مبهوت نشسته ام مستِ شمیمِ دلربای نرگس!

 

من منگ، در آتش پشیمانیُ گناه خاکستر می شدم و تظاهر می کردم به بازسازیِ خرابی هایی کِ شیطان در روحم به بار آورده بود، من منگ بودم که پسر خونِ خدا دست های گنه کار مرا گرفت و کشید به محشر عرفات؛ نینوا !

مرا نشاند بر دامانِ قمرِ زیبای علی، با صوت زیبایش در گوشِ جانِ من زمزمه کرد: "خدایا مرا به که واگذار می کنی؟ به آنان که خارم شمرند ؟ حال آنکه تو خدای من و زمام دار کار منی... "

اینطور در عرفاتِ کربُ بلا حسین دومین نوازش لطیفُ معطر هشیاری را به گوشم نواخت...

 

از آنجا به بعد خودش بلند شد، دست مرا گرفت، حدود هفت روز مرا برد در میان بهشت شهدا، کنارم در میان مجالس روضه نشستُ دستی به سرُ روی قلبِ گردُ خاک گرفته ام کشید!

 

تا به امروز دستم را لحظه ای رها نکرده است، قدم به قدم با من می آید، کتاب می دهد دستم بخوانم، مجالس با معرفت دعوتم می کند، مرا به نماز می خواند...

همین امروز هم آمد دستم را رساند به دامانِ پر نورِ حجت زنده ی خدا !

 

امروز بعد از مدت ها تلوتلو خوردن و گیج و منگ به درُ دیوار کوبیده شدن، نور حسین راهِ نور مهدی را نشانم داد؛ امروز مجرای جوهرِ قلمم به سوی مسیر با برکت مهدی باز شده است!

و من جوهر قلمم را از خونِ قلبم پر می کنم!

 

اینچنین حسین روشن می کند چشمِ بنده ی کور شده را به نورِ حق!

  • زهرا فلسفی
۰۶
مهر

این حس پوچی و بی خاصیتی چیست که هر چند وقت یکبار سر و صدایش درون من به پا می خیزد؟

چند هفته ای را سخت تلاش میکنم؛ درس می خوانم، هنرمند می شوم، کتاب ب دست می گیرم، ورزش می کنم و نشاط خود را در بالاترین سطح نگه می دارم!

بعد از تمام تلاش ها و برنامه ریزی ها و بازگشت به زندگی، می رسد ساعاتی که بعد از یک فیلم طولانی نشسته ام در اتاق و در تنهایی خودم زل زده ام به آسمان بی ستاره و به هیچ می اندیشم

درد من تا آنجایی که خودم خبر دارم بی شغلی است؛

باید کاری باشد روز هایم را بچلاند تا عصاره ی دلچسب تری آخر شب ها برای نوشیدنم داشته باشم!

باید در چیزی غرق شوم،

باشگاه و دانشگاه تبدیل شده اند به روزمرگی های بی هدفم!

از پیشرفت در علم و ورزش می رسیم به علم و ورزشی دیگر، دشوار تر. هدفشان خودشان اند، به عبارتی در حال گردشی با سرعت در مسیری دایره وار هستم که انتهایش، آغازی است برای حرفه ای تر دویدن در همان مسیر!

باید فعالیتی باشد که مسیرم اندکی از خطوط دایره بیرون بزند تا کپک نزند مغز تنوع طلبم!

اللهم الرزقنا شغل مناسب!

  • زهرا فلسفی
۰۲
مهر

چند خط از کتابِ فوقِ جذابِ رازِ فال ورق؛


نوشته ی یوستین گوردر 


هر موجودی که به مرحله ی حیات رسیده خوشبخت عه:" تو میلیارد ها بار فقط یک میلیمتر با بدنیا نیامدن فاصله داشته ای"

"کدام یک عجیب تر بودند : این واقعیت که بذر زنده ای رشد کند و آخر سر به یک آدم زنده تبدیل شود؟ یا شخص زنده ای تخیلاتش آن قدر زنده باشند که سر انجام جان بگیرند و وارد جهان شوند؟ آیا انسان ها هم چنین تخیلات زنده ای نبودند؟ چه کسی اجازه داده بود ما به جهان وارد شویم ؟ "


"تو چنین مخلوق راز امیزی هستی و آنرا در درون خودن حفظ کن"

 

 "چقدر خوشبختم که میتوانم این سیاره را در کنار تو تجربه کنم "

 

 "آنها بیشتر زنده بودند تا آگاه"

 

 "تمام جهان یک حقه ی جادویی بزرگ است"

 

 "رویا ها بعد از مرگ ما هم می توانند در دیگران به زندگی خود ادامه دهند " اندیشه ها شسته نمی شوند .
زمان ن میگذرد و نه صدایی دارد انچه می گذرد ما هستیم" .


" خداوند در عرش اعلا نشسته، و به مردمانی که به او توجه ندارند می خندد" مردم راجب سیاست، اخلاق و تمام مسائل دشوار حرف میزنند بدون آنکه به این سوال اصلی بپردازند که چگونه همه چیز بوجود آمده است... پس خدا خنده اش میگیرد از این جهلِ مدرن!
.

  • زهرا فلسفی