پَس کوچه

کسی نمیشنود ما را، اگر که رویِ سخن داری و درد حرف زدن داری به گوش های خودت رو کن

پَس کوچه

کسی نمیشنود ما را، اگر که رویِ سخن داری و درد حرف زدن داری به گوش های خودت رو کن

۶ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

۲۴
اسفند

مولانای جان با حنجره ی همایونی:

 

 

ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم

 

تو کعبه‌ای هر جا روم قصد مقامت می کنم

 

هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری

 

شب خانه روشن می شود چون یاد نامت میکنم

 

گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم

 

گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم

 

گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنی

 

ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم

 

دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست

 

زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می کنم

 

ای چاره در من چاره گر حیران شو و نظاره گر

 

بنگر کز این جمله صور این دم کدامت می کنم

 

  • زهرا فلسفی
۲۸
بهمن

سماع را دیده ای ؟

اعتقاد مولانا این گونه است؛

یک دست را بِ سوی آسِمانِ خدا میگیری،

یک دست را بِ سوی زمین،

می چرخی تا ذره ای شوی در مرکز عالم کِ زمین را بِ آسمان می رساند و آسمان را بِ زمین!

نمیدانم من ذره شده ام؟

آسمان ام ؟

زمین ام ؟

سماع در من است یا من در سماع گم شده ام...؟


حین التحریر:

موسیقیِ منُ توُ درختِ کیمیای قربانی را چاشنیِ متنِ شب های سردِ بهمن ماهِ هزارُ سیصدُ نودُ هشت کنید تا هنوز جان دارد بهمن؛

 

نورِ ملایمِ شبنم گونه از لا بِ لای نت هایش میپاشد بِ نیمه شب؛ حتی نمِ باران هم می زند!


حقِ مطلب را در موردِ لطافتِ خاکستر گرفته ی شاملو ادا میکند انگار :)

من باهارم تو زمین،

من زمینم تو درخت،

من درخت ام تو باهار،

ناز انگشت های بارون تو باغ ام میکنه،

میون جنگل ها تاق ام میکنه.

  • زهرا فلسفی
۲۴
بهمن

اگر قرار بود زندگیِ من موسیقیِ متنی داشته باشد حتمن آرشیوِ موسیقیِ بی کلامی بود کِ محمد اصفهانی روی آنها خوانندگی کرده بود!

او معجزه ی ریتمیکِ زندگی من بوده است از کودکی؛

اولین نوای موسیقایی کِ بِ گوش های من رسیده، اولین تحریر های بلند، اولین شعر های باستانی در قالب موسیقی...

اصلن الان کِ فکر می کنم شاید علاقه بِ شعر را هم مدیونِ حنجره ی چهار دانگِ محمد اصفهانی باشم!

در فیلم های شیر خوارگی کِ نگاه می کنی یا تلویزیون دارد صدای او را در فیلم ثبت می کند و یا پدرم یکی از آهنگ های عاشقانه اش را با عشقی بی نهایت گذاشته است بر روی تصاویر؛ تصاویر من روی دوشش در شیراز، تصاویرِ من در آغوشِ مادرم ، تصاویر گریه و خنده؛ زندگی!

عجیب نیست اگر روزی ببینمش گریه کنم؛ چون در ابتدایی ترین خاطراتم بوده است؛

یادم است روزی در ۴ سالگی ام ماشینمان را در غربت دزد زد و تمامِ چیز هایی کِ میتوانست ببرد را برده بود اما یک نگرانی و ترس فقد در ذهن من وجود داشت؛ ترس از عدمِ وجودِ نوار کاست های دکتر!

یادم است با تمامِ تحریر های بلندش نفس می گرفتم تا ببینم صدایم را می توانم چین چین کنم مثل صدای پر حجمِ او یا نَ!

یادم است خیابانِ باریکی را کِ بِ کوچه ی خانه مان در ۴ سالگی ام می رسید و یادم است درخت های موز را کِ نورِ ماشین در شب روشنشان می کرد و شفاف تر از تمامِ اینها یادم است اصرار میکردم پدرم آن خیابان را کند تر برود تا یک دورِ دیگر بتوانم با صدای استاد چهچهه های ناقص بزنم؛

دل بردی از من بِ یغما،

ای تُرکِ غارت گرِ من،

دیدی چِ آوردی ای دوست،

از دستِ دل بر سرِ من!

عشقِ تو در دل نهان شد،

دل زار و تن ناتوان شد،

رفتی چو تیرُ کمان شد از بارِ غم پیکرِ من،

میسوزم از اشتیاقت،

در آتشم از فراغت،

کانون من سینه ی من،

سودای من آذرِ من،

بارِ غمِ عشقِ او را گردون نیارد تحمل؛

چون می تواند کشیدن این پیکرِ لاغرِ من ؟

اول دلم را صفا داد،

آیینه ام را جلا داد،

آخر بِ بادِ فنا داد،

عشقِ تو خاکسترِ من!


بعد التحریر؛ هنوز هم از شدت توانایی کِ این موسیقی در زنده کردن خاطراتم دارد خونم می جوشد، اگر آلزایمری شدم بگذاریدش برایم ابتدا و انتهای خاطراتم جلویم رژه می روند اینطور!

  • زهرا فلسفی
۲۱
بهمن

 

سرگشتۀ محضیم و در این وادیِ حیرت
عاقل تر از آنیم کِ دیوانه نباشیم

چون می نرسد دست به دامان حقیقت
سهل است اگر در پی افسانه نباشیم

 

                                                                  "اخوان ثالت"

 

بله؛ از آفتاب بِ ماهتاب،

 

از خشکی بِ دریا،

 

از خورشید بِ برف!

 

 

  • زهرا فلسفی
۱۹
دی

این را بگذارید زیرِ باران با صدای چاووشی گوش دهید،

بگذارید با تاریکیِ شب بِ خوردِ روحتان رود،

برای یکبار هم ک شده بگذارید موسیقی کار خودش را بکند...

 

( لازم بِ ذکر است کِ این موسیقی را ترجیحن بِ نیتِ محبوبِ رخ ننموده ی این روز های عالم گوش دهید )

 

 

ای یارِ جفا کرده ی پیوند بریده

این بود وفاداریُ عهد تو ندیده ؟

در کوی تو معروفمُ از روی تو محروم

گرگِ دهن آلوده ی یوسف ندریده

ما هیچ ندیدیمُ همه شهر بگفتند

افسانه ی مجنونِ ب لیلی نرسیده

در خواب گزیده لبِ شیرینِ گل اندام

از خواب نباشد مگر انگشتِ گزیده

بس در طلبت کوششِ بی فایده کردیم

چون طفلِ دوان در پی گنجشکِ پریده

میلت ب چِ ماند؟ ب خرامیدن طاووس

غمزت ب نگه کردنِ آهوی رمیده

مشتاق توعم با همه جوری و جفایی

محبوبِ منی با همه جرمیُ خطایی

من خود ب چِ ارزم کِ تمنای تو ورزم

بر حضرت سلطان کِ برد نام گدایی

خود کشته ی ابروی توعم من بِ حقیقت

گر کشتنی ام باز بفرما بِ ابروی...

 

  • زهرا فلسفی
۱۵
آبان

آسیمه سَر _ محمد اصفهانی

 

 

 

زین گونه ام؛

زین گونه ام کِ در غمِ غربت شکیب نیست

گر سر کنم شکایتِ هجران غریب نیست

جانم بگیرُ

جانم بگیرُ صحبتِ جانانه ام ببخش یارا

کز جان شکیب هستُ زِ جانان شکیب نیست

 

گم گشته ی دیار محبت کجا رود؟

نامِ حبیب هستُ نشانِ حبیب نیست

عاشق منم کِ یار بِ حالم نظر نکرد

ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست!

 

 

آسیمه سر رسیدی از غربت بیابان

دل خسته دیدمت از آوارِ خیسِ باران

وامانده در تبی گنگ ناگه بِ من رسیدی

من خود شکسته از خود در فصلِ نا امیدی

در برکه ی دو چشمت

نَ گریه و نَ خنده

گم کرده راهِ شب را

سرگشته چون پرنده

من ره بِ خلوتِ عشق هرگز نبرده بودم

پیدا نمی شدی تو شاید کِ مرده بودم

پیدا نمی شدی تو

شاید کِ مرده بودم!

من با تو خو گرفتم

از خنده ات شکفتم

چشم تو شاعرم بود

تا این ترانه گفتم

در خلوتِ سرایم

یکباره پر کشیدی

آنگاه ای پرنده

بارِ دگر پریدی...!

 

 

  • زهرا فلسفی