پَس کوچه

کسی نمیشنود ما را، اگر که رویِ سخن داری و درد حرف زدن داری به گوش های خودت رو کن

پَس کوچه

کسی نمیشنود ما را، اگر که رویِ سخن داری و درد حرف زدن داری به گوش های خودت رو کن

۲۱
بهمن

 

سرگشتۀ محضیم و در این وادیِ حیرت
عاقل تر از آنیم کِ دیوانه نباشیم

چون می نرسد دست به دامان حقیقت
سهل است اگر در پی افسانه نباشیم

 

                                                                  "اخوان ثالت"

 

بله؛ از آفتاب بِ ماهتاب،

 

از خشکی بِ دریا،

 

از خورشید بِ برف!

 

 

  • زهرا فلسفی
۱۷
بهمن

یک هفته با هر زحمتی بود از گوشه و کنار زندگی زده ایم تا از سی و هشتمین حاصلِ سینماییِ فجر بهره ی فرهنگی ببریم !

شما را در جریانِ بخشی از این انقلاب فرهنگی قرار می دهم :

در فیلم های جشنواره ی "فجر" پسری گونه ی دختری را لمس می کند،

دختران و پسران دمادم دست بِ سیگارند،

روسری ها از حدِ کاکل عقب تر رفته اند،

کاری کرده اند از شنیدن واژه ی دوست دختر یک جوری نشوی دیگر،

در تمامی فیلم ها یا ماریجوانا بود یا الکل،

در فیلم ها پسرانِ زیر سن قانونی برایت جلوی دوربین پُک های عمیق می زنند بِ دخانیات، موتر سواری و ماشین سواری میکنند بعد دختر های زیر سن قانونی هم رگ می زنند برای همین پسر ها...

فیلم ها در دو حالتِ بی ژانری بِ سر می برند؛ یا پر از قتل اند و وحشی گری یا پر از مازوخیسم و سادیسم!

در هر فیلم بی شک یک جنون ادواری پیدا خواهی کرد: فردی کِ مجنونِ قدرت است، زنی کِ بِ طرز دیوانه واری بِ مقاصد خیر خواهانه آدم می کشد و زنِ دیگری در فیلم دیگر کِ خود درگیری مضمن تر از مضمن دارد!

از خدا و پیغمبر هم فقد قسمی باقی مانده لقلقه ی زبانِ مست ها و نعره کش ها و الوات...!

خلاصه تا اینجا همه ی فیلم ها سیاه بوده اند؛

سیاه هایی کِ تهش تو را بِ هیچ تحول مثبتی نخواهند رساند،


دردی کِ در سینمای ایران از تیرگیِ چرکینِ جامعه بِ زیر پوستت تزریق می شود بدونِ هیچ آگاهی بخشیِ مثبتی در جهت التیام درد و یا کاهش آن است و تو صرفن آگاهی ات از جامعه ات بِ طرز لجن گرفته ای افزایش میابد در این رسانه ی پر مدعا،

میدانم واژه ی سیاه نمایی معنای حقیقیِ خود را در لا به لای دروغ ها و بهانه ها گم کرده است؛ اما با توجه بِ معنای حقیقیِ این کلمه؛ سینمای ایران مدت هاست کِ سیاه نما شده است!

یا بِ عبارتی سیاهِ بیش از حد نما؛

اینکه در چندین فیلم از جهات مختلف بدانم عرق خوری عادی است، اعتیاد غیر قابل کنترل است، زنان در امنیت نیستند، روابط سفید دامان خیلی ها را سیاه کرده است و غیره و ندانم راه حل چیست تا کجا و تا چند فیلم می تواند موثر باشد ؟ آگاهی بخشی در مورد قشر محروم تر جامعه کِ شاید هرگز ندیده باشی شان و هیچ کاری هم نتوانی برای شان بکنی چِ اوتوپیایی را در پی خواهد داشت؟

خلاصه کِ چیزِ جدیدی از این جشنواره بِ آگاهی مان اضافه نشد؛ فقد از هنر بازیگری لذت بردیم :)

 

  • زهرا فلسفی
۱۴
بهمن

پرندگان رنگی ام گوشه ای نشسته بودند زمین را نوک میزدند در خلوتی غریب و طولانی.

گذاشته بودمشان در فضایی تاریک،

صدا ازشان در نمی آمد،

نور نخورده بودند رنگشان پریده بود،

امشب تمامِ آسمانِ اتاق را پروازِ درنا رنگین کمانی کرده بود!

  • زهرا فلسفی
۱۲
بهمن

 

 

موقع هایی ک چیزی بِ چیزی مرتبط است و تلپاتی از سر و کولم بالا می رود طبیعی است کِ پاهایم بِ دنبال احساساتم بدوند.
اما زمان هایی مثل الان ک احساساتم بِ تنهایی بدونِ هیچ نشانه ای فعال می شوند ترسناک اند؛ میدانی یک چیزی می خواهد بشود و تو بی حس می شوی و کمترین حرکتی در خلاف جهتش نمی کنی و یا حتی در جهتش.
تو فقد دست هایت را باز کرده ای و شکمت را پرِ هوا کرده ای و خوابیده ای روی آب تا جریانِ راکد آب تکانی بخورد و تو را به سویی ببرد، یا همینطور در وسط استخر میچرخی و کیف میکنی یا کله ات می خورد به دیوارِ استخر!
من الان چنان وضعی دارم :)
گنگ و رها؛
به بی دلیل ترین حالت ممکن.

 

 

بعد التحریر: امروز کِ حدودن یک هفته از نوشتن متن بالا گذشته اتفاقی این نقاشی رو دیدم؛ این دقیقن همون فضایی عه کِ تو ذهن من شکل گرفت و هنوز هم بِ همین شکل جریان داره؛ فعلن سرم نخورده بِ دیوارِ جایی!

 

  • زهرا فلسفی
۰۶
بهمن

داشتم تصور می کردم روز محالی را کِ برای آرامش فکری و استراحت اعصاب بروم جایی دور،

در سکوت جنگل های بی کس یا هیاهوی امواج دریا،

بروم در قرنطینه ای در نقطه ی مقابلِ خانه ام در کره ی زمین،

هر جای زمین و آسمان کِ گورم را گم بکنم از هیچ کدامِ این مشغله های ذهنی رهاییم ممکن نخواهد بود کِ نخواهد بود.

مثلن در تنهاییِ خود لم بدهم در زیرِ آفتابِ استوا و یا یخ بزنم در سرمای زیرِ صفرِ سیبری یادم خواهد رفت کِ جایی در نقطه ای شبیه وِ وطن سیلی تمام جاده ها را گل کرده است و تمام حیوانات را کشته است ؟

آیا یادم خواهد رفت کِ تاریخ چند سال اخیر کشورم پر از چِ تهاجم هایی بوده است ؟

آیا میتوانم روزی در آینده ای دور در سالگردِ سانچی، معدن، پلاسکو، ترور متجاوزانه و سقوط ناشی از خطای انسانی بی تفاوت و با اندیشه ای رها و بدون حتی یک آه روزم را بِ شب برسانم؟

آیا ذهن من می تواند دست از کنکاش در گذشته ی سردرم داران این مملکت بردارد ؟

من آیا خواهم توانست بِ پایانِ این بازیِ ذهن فرسا برسم ؟

نَ؛ رهایی و آسودگیِ خیال هرگز بر ما متولدین این خاک حلال نخواهد بود.

مگر اکنون کِ در تاریخی دور از جنگ متولد شده ام، بوی خونِ جوانانِ فداییِ این خاک را می توانم لحظه ای از مشامم دور کنم ؟

مگر چون شهادت بهشتی را درک نکرده ام میتوانم روحم را از تشویش و پریشانی نجات دهم ؟

مگر صدای فریاد کودکانِ زیرِ آوارِ بم و یا رودبار رفته لحظه ای بیخیالِ ارتعاش پرده های گوشم شده است تا امروز ؟

نَ؛ نبودن در محلِ فاجعه و گریز از حالاتِ التهاب هرگز از تشویشِ ما در هیچ نقطه ی آبی و خاکیِ این کره نمی کاهد!

 

ما زنده بِ آنیم کِ آرام نگیریم

  • زهرا فلسفی
۲۹
دی

زندگیِ ما؛ مایی کِ اینجا در نزدیکیِ هم یک کلنیِ رنگ پریده و مضطرب را تشکیل داده ایم، همه اش شده است جا گذاشتن، کندن از خود، رها کردن، رفتن، رفتن و رفتن !

اگر دستت را از دستانم سُر بدهی خواهم رفت، تلاشی نمیکنم کِ دوباره دست سُریده ات را در دستان عرق کرده ام بگیرم، اما باز میگردم و نگاهِ نگران و افسوس بارم را در چشم هایت جا می گذارم،

اگر بیمار شویُ در حال مردن باشی، کنارت می نشینم بِ اندوه و تمامِ دوران بیماری ات خودم را برای روز عزای نیامده تسکین می دهم اما اشکی کِ از جایی درونِ من می جوشد راهش را بِ چشم هایم باز می کند،

اگر پای دویدن نداشته باشی یک جمله ی انگیزشی بِ تو خواهم گفت اما سرعتم را کم نخواهم کرد؛ می روم با این امید کِ جایی در آینده تو را عبور کرده از خط پایان ببینم،

اگر رفاقتی تو خالی را شروع کنی با لبخند هایت لبخند خواهم زد ولی قول نخواهم داد کِ پا بِ پای درد هایت درد بکشم،

اگر نمی توانی، من هم نمیتوانم تو را به توانستن وا دارم، می نشینم گوشه ای تا ناتوانیت سرت را بشکند تا مگر یاد بگیری بلند شوی از درد،

پای چپم اگر در مسابقات کشوری پر از خرده شیشه است نمی توانم بِ خاطرش انصراف دهم، تمام طول مسابقه تمام وزنم را روی دوشش می اندازم تا شاید درد، عصب هایش را برای رقابت پنج دقیقه ایم بی حس کند،

بِ هر حال اجتماع عصبیِ ما با تمام بی رحمی روی همین یک جمله می چرخد کِ : "اگر نیایی من رفته ام"

چیزی در این حوالی سعی دارد انسانیت را بِ بهانه ی تلاش از کالبد هامان بیرون بکشد،


دریغ کِ این رفتن ها و جا گذاشتن ها بِ بهانه ی زودتر و یا حداقل بِ موقع رسیدن بِ مقصد، همچون دست و پا زدن در باتلاق است،


تو خیال کن کِ رفته ای؛ من اما بِ عنوان تماشاگر، دیدبانِ پروسه ی غرق شدن تو ام!

 

 

 

بعد التحریر: "من" هایی کِ ذکر شدند من نیستند:) من نوعی اند.

  • زهرا فلسفی
۲۸
دی

چشمم افتاد بِ گلدوزی های روی پتو،
تمیز و مرتب
خوش رنگ
با طراوت
ظریف

تو هم روزی مثل کارِ دستت تمام ویژگی های بالا را داشتی، با زیبایی بی نهایت...

اما حالا هر شب پژمرده تر می شوی،
هر شب زمرد چشم هایت تر می شوند،
صدای ناله ات از بلند گوی تلفن در تمام خانه طنین می اندازد...

قلبم مچاله می شود با درد ها و گریه هایت،
خونم منجمد می شود از تصور آشفتگی هایت...
کاش می توانستم شب و روز را دور تو بگردم و قربانت شوم.

کاش می شد حداقل حرف های دلم را بِ گوشت برسانم.

میدانم این سپردن کلمات بِ در و دیوار، و دور از چشم های مهربان تو، تا همیشه حسرتی را همراه با خفگی در من باقی می گذارد.

کاش می شد خدا بِ قلب لطیفت رحمی کند و تو را بِ ما ببخشد تا جبران مافات کنیم!

  • زهرا فلسفی
۲۷
دی

اگر جهل مرکب استادِ بی سوادِ دانشکده و جزوه ی غیر مرتبط اش با موضوع درس را عدو در نظر بگیریم،
می فرمایند عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد؛

در جزوه ی مذکور به این جملات برخوردم :

"...جریان عدل و ظلم کِ از محوری ترین اصول و مبانی اخلاقی و نیز حقوقی اند، دارای مفهومی روشن اند اما  حقیقت آنها بسیار مبهم و نا شناخته است، زیرا معنای عدل قرار دادن هر چیزی در جای خود و معنای ظلم، تجاوز از حد و تعدی بِ حریم غیر است.
این مفهوم های آشکار با مصداق های پنهان رو بِ رویند زیرا جای اشیا و اشخاص را فقد آفریدگار آنها می داند و کسی کِ نَ آنها را خلق کرده و نَ شاهد آفرینش آنها بود، هرگز از جای آنها آگاه نیست و چون موضع چیزی مشخص نشود، حفظ آنجا یا تجاوز بِ آن و یا از آن مبهم می ماند.
در چنین حالتی چگونه می توان قانونی را عدالت و قانون مقابل آنرا ظلم دانست ؟ "

فکر کردن راجع بِ اتفاقات بزرگی کِ همه ی ما را در بر میگرد، پیدا کردن منشا آن و گه گاه فوحش هایی کِ روانه ی باعث  بانی های احتمالی اش میکنم ماه ها و یا چند سالی است کِ مغزم را خسته کرده است.

قضاوت کردن و تصمیم گرفتن و موضع مشخص کردن راجع بِ چیزی کِ هیچ پرتوی نوری از آن بِ پیرامون تجاوز نمی کند حسابی چلانده است مرا.

تصمیم دارم چند وقتی در بابِ مسائل کشوری گوسپند باشم؛ تصمیم جدیدی نگیرم، از چیزی حرص نخورم، دهانم را بِ بحث راجع بِ اثبات حقانیت باز نکنم، حرف های توجیه کننده و یا نقض کننده را نشنوم و خود را از تمام جان فرساینده ها و تمامِ قضاوت هایی کِ احتمال نیم در هزار خطا دارند نجات دهم...!

شاید بهتر باشد کمی جاده ی احتمالات را باز تر و وسیع تر کنیم تا از بند تعصب و انحراف رها شویم و در منصبِ پر گزند قضاوت هم ننشینیم و بخشی از درون خود را خالی بگذاریم تا روزی اگر قطره ای حقیقت از آسمان چکید، جای خالی برایش وجود داشته باشد!

  • زهرا فلسفی
۲۰
دی

سحر گاه هایی کِ تمامش تویی!

 

حضور زیبایت،

کشف روش هایت،

تصور چهره ات،

حدس خواسته هایت،

تلاش برای شنیدن صدایت در سکوتِ سحرگاهان،

امید برای بوئیدن دوباره ات،

لذتِ تلخ فراقت کِ مثل قهوه ی ترک می چسبد،

عطش دیدارت،

بستن بارُ بندیل برای آمدن بِ دیدارت،

صحبت های طولانی من بابِ ارزشمندی هایت، مهربانی هایت، قشنگی هایت...

 

دلخوشیِ این روز های تلخ همین بی وقت های پر برکت اند!

 

تمامِ نورِ زندگی تویی!

  • زهرا فلسفی
۱۹
دی

این را بگذارید زیرِ باران با صدای چاووشی گوش دهید،

بگذارید با تاریکیِ شب بِ خوردِ روحتان رود،

برای یکبار هم ک شده بگذارید موسیقی کار خودش را بکند...

 

( لازم بِ ذکر است کِ این موسیقی را ترجیحن بِ نیتِ محبوبِ رخ ننموده ی این روز های عالم گوش دهید )

 

 

ای یارِ جفا کرده ی پیوند بریده

این بود وفاداریُ عهد تو ندیده ؟

در کوی تو معروفمُ از روی تو محروم

گرگِ دهن آلوده ی یوسف ندریده

ما هیچ ندیدیمُ همه شهر بگفتند

افسانه ی مجنونِ ب لیلی نرسیده

در خواب گزیده لبِ شیرینِ گل اندام

از خواب نباشد مگر انگشتِ گزیده

بس در طلبت کوششِ بی فایده کردیم

چون طفلِ دوان در پی گنجشکِ پریده

میلت ب چِ ماند؟ ب خرامیدن طاووس

غمزت ب نگه کردنِ آهوی رمیده

مشتاق توعم با همه جوری و جفایی

محبوبِ منی با همه جرمیُ خطایی

من خود ب چِ ارزم کِ تمنای تو ورزم

بر حضرت سلطان کِ برد نام گدایی

خود کشته ی ابروی توعم من بِ حقیقت

گر کشتنی ام باز بفرما بِ ابروی...

 

  • زهرا فلسفی