پَس کوچه

کسی نمیشنود ما را، اگر که رویِ سخن داری و درد حرف زدن داری به گوش های خودت رو کن

پَس کوچه

کسی نمیشنود ما را، اگر که رویِ سخن داری و درد حرف زدن داری به گوش های خودت رو کن

۱۷
اسفند

این مهمانِ شدیدن نا خوانده و بد محلِ این روز ها خیلی زوایای جالبی دارد!

ازش خوشم نمی آید اصلن و سپاس گزارِ بودنش نمی توانم باشم؛ دل تنگی هایی حاصل کرده، جدایی هایی انداخته، حوصله سر بردگی، خمودگی، زوالِ جسم و سایِش اندیشه آورده است برایم و ناگفته نماند کِ اندکی سرفه ی خشک هم پیشکش گلویم کرده است :)

نگرانی هایی کِ برای سلامتِ عزیزانِ در حال تردد در شهرمان هم کِ شدیدن فشرده می کند اعصابُ روانِ خراشیده مان را.

اما تنها دردِ مشترکمان است؛

پیکره ی منحوس اش روی سرِ تماممان سایه افکنده است؛

سیل نیست کِ فقط دام های روستائیان را ببرد،

زلزله نیست کِ فقط خانه های سست پایه را ویران کند،

اختلاس نیست کِ فراموش شود،

هم از وزیر می کشد و هم از فقیر!

مساوات عادلانه را ( اگر چنین اضافه ای صحیح باشد ) دین نتوانست حاکم کند بر این مملکت اما بیماری توانست، حال آنکه وظیفه ی اصلی در قبال اجرای این برابری را مرگ از آغاز زیستن دارد بِ دوش می کشد اما گویی قدرتمندان خیالِ نامیرایی داشته اند تا کنون و این ویروسِ نچسب نورِ چراغ قوه اش را انداخته روی حقیقتِ میرایی و فنا ناپذیریِ تمامیِ انواعِ بشر؛ شاهُ گدا!

  • زهرا فلسفی
۱۷
اسفند

گیج شوی؛

روحت بلند شود درونت بِ چرخیدن،

از شب تا صبح، از صبح تا شب؛

بعد شبُ روز را خوابیدن نتوانی!

خواندن هم نتوانی؛ جریانی متفاوت از حروف در مغزت رژه می روند،

از حجمه ی صداهای درونت بی صدا می شوی و تمامِ صداهای بیرون را هم دمِ ورودیِ حلزونِ خارجی خفه می کنی،

از شدتِ دَوَرانِ اندیشه تسمه های مغزت پاره باشند و دودِ سرت بِ آسمان باشد،

آتش بگیری،

ذوب شوی؛ مایع شوی!

تبخیر شوی؛ قطره ای سبک،

بروی بالا،

نور را بشکنی،

تو را هیچ بودن ممکن نیست!

ابر می کنندت دوباره باریده میشوی روی همان صندلی ای کِ نگاهت را خشکانده بودی دَرَش بِ انتهای مسیرِ نا دیدنی!

یَخَت می کنند تا خوب قالب بگیری؛ خیره بشوی باز بِ دهان های فرمان دهنده شان کِ از روی علاقه ی زیاد نمی دانند چطور باید پیکرت را خورد کنند؛ چطور از دوباره شروع کنند بِ تکمیلِ فرایند گیج شدنت، بِ هیچ شدنت!

از محبت چنان دست هاشان می لرزد کِ هی از کاسه ی دوست داشتنشان بِ بیرون می چِکی روی زمین!
 
 

  • زهرا فلسفی
۱۱
اسفند

...اگر سرنوشت، اقبال، تقدیر و بخت اندازه ی نقطه ای توانِ بروز داشته باشند، آن وقت "این" تنها اقبالِ صد در صدیِ زندگانیِ من است؛

 

شاید هم تنها دلیلِ متولد شدن؛

 

هدفِ مقدسِ زندگانی مگر جز این است کِ آدمی تمامیِ احساساتِ بشری را تا سر حدِ کمال از کاسه ی درکِ روحش لبریز سازد؟

 

جز این است...؟

.

.

.

+ آه کِ از نَفَس هایم پروانه می پاشد بِ درُ دیوارِ اتاق!

  • زهرا فلسفی
۰۹
اسفند

آبی کِ بی دلیل رویش خوابیده بودم را یادتان هست ؟

ابری آمدُ من را از روی آب برداشت و بِ دامانِ آسمانِ شب گذاشت!

اینجا؛

در ستاره فامِ آسمانِ سورمه ایِ شب،

در سکوتی شبیه بِ آن لحظه ای کِ سرت را می بری زیرِ خروار ها آب،

در نقره ایِ تابشِ ماه بِ جاده های بی چراغ،

در خنکایی کِ امواجِ دریا بر ماسه های ساحل بِ جا میگذارند،

در لطافتِ لمسِ مهِ غلیظ،

نشسته ام در جوارِ هلالِ مهتاب بِ تمنای آرزو :)

  • زهرا فلسفی
۰۵
اسفند

 

بسم الله


ای که برای هر خیری به او امید دارم،


و از خشمش در هر شری ایمنی جویم،


ای که می دهد (عطای ) بسیار در برابر (طاعت ) اندک،


ای که عطا کنی به هرکه از تو خواهد،


ای که عطا کنی به کسی که از تو نخواهد،


و نه تو را بشناسد،


از روی نعمت بخشی و مهرورزی،


عطا کن به من به خاطر درخواستی که از تو کردم،


همه خوبی دنیا و همه خوبی و خیر آخرت را،


و بگردان از من به خاطر همان درخواستی که از تو کردم،


همه شر دنیا و شر آخرت را،


زیرا آنچه تو دهی چیزی کم ندارد،


بیفزا بر من از فضلت ای بزرگوار،


ای صاحب جلالت و بزرگواری،


ای صاحب نعمت و جود،


ای صاحب بخشش و عطا...!

....

 

رجب زیبا است؛ بوی بهشت می دهد، اجازه ی زندگانی در لطافت جنت است برای مدت یک ماه!

 

رجب معجزه ی بخشش خداوند است!

 

رجب حریرِ فیروزه ایست!

 

رجب نگینِ انگشتریِ علی است؛ اویی کِ چقدر در این ماه دل تنگِ صحن  سرای محزونش می شوم هر بار...!

 

رجب نعمت است برای من.

 

بعد اتحریر: باران هم کِ زد :)

  • زهرا فلسفی
۰۱
اسفند

میگفت ما یه مدت اون سر دنیا بودیم خیلی بی بخار بودن سر انتخابات ها و مراسم های "وطن ای" خیلی تو جو اش فرو نمی رفتن، ولی الان ما انقدر پر شور و فعالیم نزدیک انتخابات توش غرق شدیم...!

راست میگه والا؛ تمام شبکه های تلویزیون و رادیو، تمامِ دیوار های شهر، تمامِ اخبارِ سراسری، تمامِ محافِلِ دانشجویی و تمام مولکول های اکسیژنی کِ وارد ریه هات می شه هم آغشته بِ ترغیب برای مشارکت عه!

انتخاب نمیکنی کِ در کدام شبکه از مشارکت بشنوی و از کدام شبکه فقط و فقط بِ موسیقی گوش کنی!

ملغمه ای از تحریک کننده های احساسات رو هم هی مدام تزریق میکنند بهت؛ انگشت های جوهریِ شهدای دفاع مقدس، سرود های غیرت بر انگیزاننده، خونِ پاکِ حاج قاسم، تاثیرِ پفکی ات در تعیین سرنوشت و بارِ سنگینِ مسئولیت و بِ دنبالش عذابِ وجدان!

ب نظرم اینکه بتونی بِ هیچی فکر نکنی هم خودش یک نوع آزادی عه؛ آزادیِ فارغ بودن از غوغای جهان، آزادیِ بی توجهی و نشنیدنُ ندیدنِ غیرت ملی!

" کاش میشد بِ هیچّی فکر نکرد...! "

بعد التحریر: میدانید فاشیسم چیست ؟

  

  • زهرا فلسفی
۳۰
بهمن

 

قاعدتن بعد از نمازِ صبح کِ خوابت نَبَرد باید بنشینی دعا بخوانی یا قرآن تلاوت کنی تا از سفره ی پهن شده ی روزی خورده نانی برای روزِ پیشِ رو عایدت شود؛


 امروز سحر را اما نشستم بِ گوش دادنِ سازِ تهمورسِ پور ناظری؛


چشم هایت را کِ ببندی در پشت پلک هایت می بینی کِ در لا بِ لای صدای بالِ فرشتگان کِ از دامانشان نقره می پاشند سحر هنگام بر روی سرِ گنجشک های ذکر گو، صدای ساز تمامِ ذراتِ عالم را بِ رقص در آورده است، رقصی سِحر آمیز و نیمه روشن...!

و هنگامی کِ حنجره ی همایونی بِ ارتعاش در می آید تمامِ ذره های بِ اوج رسیده از شدتِ هیجان سست می شوند و کفِ عالم پخش می شوند...!

میگویند صنعت موسیقی بی برکت است؛ نمیدانم این سحر از برکتِ روز چِ مقدار در کاسه ی من ریخته شده است، اما چنین موسیقی ای شاید در عرش هم بِ دستِ ملکوتیان نواخته شود!

ای زندگیِ تنُ توانم همه تو، جانیُ دلی ای دلُ جانم همه تو...!

  • زهرا فلسفی
۲۸
بهمن

سماع را دیده ای ؟

اعتقاد مولانا این گونه است؛

یک دست را بِ سوی آسِمانِ خدا میگیری،

یک دست را بِ سوی زمین،

می چرخی تا ذره ای شوی در مرکز عالم کِ زمین را بِ آسمان می رساند و آسمان را بِ زمین!

نمیدانم من ذره شده ام؟

آسمان ام ؟

زمین ام ؟

سماع در من است یا من در سماع گم شده ام...؟


حین التحریر:

موسیقیِ منُ توُ درختِ کیمیای قربانی را چاشنیِ متنِ شب های سردِ بهمن ماهِ هزارُ سیصدُ نودُ هشت کنید تا هنوز جان دارد بهمن؛

 

نورِ ملایمِ شبنم گونه از لا بِ لای نت هایش میپاشد بِ نیمه شب؛ حتی نمِ باران هم می زند!


حقِ مطلب را در موردِ لطافتِ خاکستر گرفته ی شاملو ادا میکند انگار :)

من باهارم تو زمین،

من زمینم تو درخت،

من درخت ام تو باهار،

ناز انگشت های بارون تو باغ ام میکنه،

میون جنگل ها تاق ام میکنه.

  • زهرا فلسفی
۲۷
بهمن

صحبت ها و نصیحت های پدرانه ی حضرتش من بابِ نگرانی های امروز !

بسم الله

همانا در خلقت آسمان ها و زمین برای اهل ایمان، آیات و ادله ی قدرت الهی پدیدار است!

و در خلقت خودِ شما آدمیان و انواع بی شمار حیوان کِ روی زمین پراکنده است آیات و براهین قدرت حق برای اهل یقین آشکار است.

این آیات کِ ما بر تو، بِ حق تلاوت می کنیم هم ادله ی قدرت خداست، پس بعد از خدا و آیات روشن او دیگر بِ چِ برهان ایمان می آورند ؟

وای بر مردم دروغ گوی بسیار زشت کار،

آنکه آیات خدا را کِ بر او تلاوت می شود شنیده و بر تکبر و طغیان اصراز می کند چنانکه گویی هیچ آیات را نشنیده است چنین کس را بِ عذاب دردناک بشارت ده،

چون از آیات ما چیزی بداند آنرا بِ مسخره می گیرد چنین کس را عذاب "ذلت" و "خواری" مهیاست،

بگو شما مومنان از جورِ جهالت های مردم ای کِ بِ ایام الهی امیدوار نیستند در گذرید،

پس ما تو را بر شریعت کامل در امر دین مقرر فرمودیم تو آن شریعت  آیین خدا را کاملا پیروی کن و هیچ پیرو هوای نفس مردم نادان مباش،

آن مردم هیچ تو را از اراده ی خدا بی نیاز نکنند؛ ستم کارانِ عالم بِ نفعِ خود در ظلم و ستم دوستدار و مدد کارِ یکدیگرند و خدا دوستدار متقیان است،

آیا آنان کِ مرتکب اعمالِ زشت و تبه کاری شدند گمان کردند رتبه آنها را مانند کسانی است کِ بِ خدا ایمان آورده و نیکو کار شدند قرار می دهیم ؟ تا در مرگ و زندگانی هم با مومنان یکسان باشند ؟ حکم آنها اندیشه بسیار باطل و جاهلانه ای است!

ای رسولِ ما، می نگری آنکه را هوای نفسش را خدای خود قرار داده و خدا او را دانسته گمراه ساخته و مهر بر گوشُ دل او نهاده و بر چشم وی پرده ی ظلمت کشیده؟ پس او را بعد خدا دیگر کِ هدایتش خواهد کرد؟ آیا متذکر این معنی نمی شوید ؟


"آیاتی پراکنده از سوره ی جاثیه"




آن پیک ناموَر که رسید از دیار دوست

آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست

خوش می‌دهد نشان جلال و جمال یار

خوش می‌کند حکایت عز و وقار دوست

 

 

بعد التحریر: ثبتش کردم اینجا تا الی الابد آویزان باشد بِ دیوارِ اندیشه ام!
 

  • زهرا فلسفی
۲۴
بهمن

اگر قرار بود زندگیِ من موسیقیِ متنی داشته باشد حتمن آرشیوِ موسیقیِ بی کلامی بود کِ محمد اصفهانی روی آنها خوانندگی کرده بود!

او معجزه ی ریتمیکِ زندگی من بوده است از کودکی؛

اولین نوای موسیقایی کِ بِ گوش های من رسیده، اولین تحریر های بلند، اولین شعر های باستانی در قالب موسیقی...

اصلن الان کِ فکر می کنم شاید علاقه بِ شعر را هم مدیونِ حنجره ی چهار دانگِ محمد اصفهانی باشم!

در فیلم های شیر خوارگی کِ نگاه می کنی یا تلویزیون دارد صدای او را در فیلم ثبت می کند و یا پدرم یکی از آهنگ های عاشقانه اش را با عشقی بی نهایت گذاشته است بر روی تصاویر؛ تصاویر من روی دوشش در شیراز، تصاویرِ من در آغوشِ مادرم ، تصاویر گریه و خنده؛ زندگی!

عجیب نیست اگر روزی ببینمش گریه کنم؛ چون در ابتدایی ترین خاطراتم بوده است؛

یادم است روزی در ۴ سالگی ام ماشینمان را در غربت دزد زد و تمامِ چیز هایی کِ میتوانست ببرد را برده بود اما یک نگرانی و ترس فقد در ذهن من وجود داشت؛ ترس از عدمِ وجودِ نوار کاست های دکتر!

یادم است با تمامِ تحریر های بلندش نفس می گرفتم تا ببینم صدایم را می توانم چین چین کنم مثل صدای پر حجمِ او یا نَ!

یادم است خیابانِ باریکی را کِ بِ کوچه ی خانه مان در ۴ سالگی ام می رسید و یادم است درخت های موز را کِ نورِ ماشین در شب روشنشان می کرد و شفاف تر از تمامِ اینها یادم است اصرار میکردم پدرم آن خیابان را کند تر برود تا یک دورِ دیگر بتوانم با صدای استاد چهچهه های ناقص بزنم؛

دل بردی از من بِ یغما،

ای تُرکِ غارت گرِ من،

دیدی چِ آوردی ای دوست،

از دستِ دل بر سرِ من!

عشقِ تو در دل نهان شد،

دل زار و تن ناتوان شد،

رفتی چو تیرُ کمان شد از بارِ غم پیکرِ من،

میسوزم از اشتیاقت،

در آتشم از فراغت،

کانون من سینه ی من،

سودای من آذرِ من،

بارِ غمِ عشقِ او را گردون نیارد تحمل؛

چون می تواند کشیدن این پیکرِ لاغرِ من ؟

اول دلم را صفا داد،

آیینه ام را جلا داد،

آخر بِ بادِ فنا داد،

عشقِ تو خاکسترِ من!


بعد التحریر؛ هنوز هم از شدت توانایی کِ این موسیقی در زنده کردن خاطراتم دارد خونم می جوشد، اگر آلزایمری شدم بگذاریدش برایم ابتدا و انتهای خاطراتم جلویم رژه می روند اینطور!

  • زهرا فلسفی